حقیقت بود.این یه حقیقت بود که به بکهیون تجاوز کرده بود.هرچقدر هم این حقیقت،حقیقت دیگری مثل محافظت هم داشت ولی چیزی از ماهیت قضیه عوض نمیکرد.تجاوز،تجاوز بود.اون سه بار مالک معشوقش شده بود.سه باری که بکهیون تقلا میکرد.اون روز وقتی بکهیون گفت لمسم کن، چانیول کلماتی که روی لبش جاری شد رو شنید ولی کلماتی که از چشم هاش جاری میشدن التماس میکردن که اینکارو نکنه.حتی چانیول خونده بود که توی چشم هاش فریاد میزد منو شلاق بزن ولی لمسم نکن!چانیول تصاحبش کرده بود.به زور.به اجبار!
چیزی که الان بیشتر از همه میترسوندش دستگیریش نبود.راحت آزاد میشد.مهم این بود که پلیس ها بکهیون رو نبینن.درست دو ماه دیگه یک سال میشد که بیون بکهیون نابغه ربوده شده بود و اثری ازش نبود.اگر پلیس ها میدیدنش کار سختی بود که این کار رو پوشش بده.چون وقتی که چهره ی جوان و سرزدنده بکهیون توی تلوزیون به عنوان کسی که معما رو حل کرده جهانی شد به این معنا بود که همه میشناسنش.
قبل از اینکه جواب پلیس رو بده زیر چشمی به جایی که ویلچر بکهیون بود نگاه کرد.بکهیون سرش رو توی گردن خودش گذاشته بود جوری که صورتش دیده نشه.یعنی....بکهیون نمیخواست آزاد بشه؟نمیخواست از قفسی که میله هاش از درد درست شده فرار کنه؟بکهیونش میخواست پیشش بمونه؟اگه نمیخواست پس چرا سرش رو بلند نمیکرد تا رخش رو به نمایش بزاره؟!
چانیول به هیون که چنگال توی دهنش به پلیس ها نگاه میکرد؛اشاره کرد و گفت:
+هیون.هیونگت رو ببر یکی از اتاق ها استراحت کنه.منم با این آقا ها حرف میزنم میام.باشه؟
هیون سرش رو به معنی موافقت بالا پایین کرد و از دسته های ویلچر بکهیون گرفت و با تمام زوری که داشت فشار داد و چرخ های ویلچر شروع به حرکت کرد.
هیون با دست های کوچیکش در اتاق لوهان رو باز کرد و ویلچر توی اتاق هدایت کرد و درش رو بست.بکهیون درون احساساتش داشت خفه میشد.حس غم،عذاب وجدان،اسودگی،دلتنگی...دلتنگی؟
نگاهش رو به در دوخته بود و مثل بچگی هاش بخاطر هیجانش شدیدش سردش بود و حالت تهوع داشت.یعنی قرار بود دستگیرش کنن؟...یعنی...داستان گروگان و گروگان گیر همینجا به پایان میرسید؟
+هیونگ...چانیول هیونگ داره میره بیرون!...پلیسا دستش رو بستن!
حالت تهوع بکهیون شدید تر شد و با بستن چشم هاش ریه هاش رو پر از اکسیژن کرد و به بیرون فوت کرد.یعنی پایان نزدیک بود ؟
___________________________
این زیر زمین خیس...این دیوار هایی که به خاطر خون خشک شده زیاد،به زرشکی تبدیل شده بودن.باز هم همون بوی نفرت انگیز پوست و گوشت سوخته میداد.باز هم ادکلن سرد شکنجه گر زیباش!
YOU ARE READING
Angels of satan
FanfictionSeason one[Completed✅] Season two[ on going ] •اسم:فرشتگانِ شیطان •خلاصه:پارک چانیول تک فرزند قدرتمندترین مافیای کره و آسیا از وقتی که به دنیا اومد فهمید برای زنده موندن توی دنیای تاریکی که متولد شده برای حفاظت از خودش باید ظالم باشه و فقط با حس انت...