Part_33 (s1)

2.7K 629 151
                                    


به کاور پارت توجه کنین،عکس شخصیت جدیده!
"TEN"
________________________________
"ما تصمیماتی میگیرم،تصمیماتی احمقانه،بعضی وقتا برای
حافظت از کسایی که دوستشون داریم،یا برای خودمون ولی من اونقدر قوی نیستم که پشت تصمیمم بمونم،من ضعیفم.هیچکس از نهال تازه انتظار مقاومت در برابر طوفان رو نداره،ولی هیچکس هم انتظار اینکه من نهال باشم رو نداره!"

همه جا دور سرش میچرخید،حس خفگی که سراغش اومده بود غیر عادی بود و باعث میشد صورتش به کبودی بزنه.صدای پای دویدن کارکنان روی کاشی های گران قیمت و سیاه قصر، توی گوشش عین زنگ گوش خراش عمل میکرد.

باید خودش رو از اینجا بیرون مینداخت وگرنه حتما میمیرد.سراسیمه در حالی که دستش رو روی یقه اش گذاشته بود تا فضای بیشتری برای اکسیژن و گردنش باز کنه به طرف در حرکت میکرد.

نفس نفس میزد و به طرف در قدم برمیداشت،به یکی از کارکنان ها خورد ولی اهمیتی نداد چون حالش تو خودش نبود،حس میکرد داره میمیره.تمام قدرتش تحلیل رفته بود و بزور در فلزی رو هل داد و بیرون قدم گذاشت.

با پاهای بیجونش شروع به دویدن کرد،سعی کرد نفس های عمیقی بکشه تا حالش خوب بشه ولی نمیدونست به چه دلیلی کوفتی حالش داشت بد تر میشد.خودش پزشک بود ولی الان حالش جوری بود که مغزش قفل کرده بود.حس تهی بودن میکرد.

نفهمید از اون جنگل چطوری گذشت و کنار جاده با زانو هاش روی زمین افتاد.روی زمین نشسته بود و بزور سعی میکرد راه تنفسی به ریه هاش باز کنه،ولی انگار شش هاش به هم چسبیده بود و اجازه تنفس رو ازش گرفته بود.

حالت تهوع شدیدش از یه طرف و خفگی و سرگیجه اش از یه طرف حالش رو ده برار بد تر میکرد.بدنش بصورت غیر طبیعی عرق میریخت و همین الانشم تمام بدنش خیس عرق بود.

بدنش برای راحتی صاحبش دکمه خاموشیش رو زد و تمام.بکهیون کنار خیابون با تنی آسیب پذیر، بی هوش شد.

_________________________________

چشم های سنگینش رو بزور باز کرد،اولین کاری که به ذهنش رسید نفس کشیدن بود.نفس عمیقی کشید و با محدود شدن حرکاتش،چشم هاش سعی کرد مغزش رو هشیار تر کنه تا ببینه کجاست.

دست و پاهاش بسته شده بود و توی یه گاراژ خالی خیلی بزرگ و تاریک که ابتدا و انتهاش معلوم نبود،بسته شده بود.چقدر شبیه صحنه هفت ماه پیش بود.بسته شده به یه صندلی چوبی وسط یه زیر زمین یا گاراژ که از بالای سرش یه لامپ روشن بود،فقط با این تفاوت که این گاراژ بیش از اندازه بزرگ بود.

البته یه تفاوت بزرگ هم بود،بکهیون هفت ماه پیش پسری با احساسات که چشم هاش از انعکاس روح شادابش میدرخشید،ولی الان.....

Angels of satanWhere stories live. Discover now