Part_10(s1)

3.1K 656 147
                                    

بوم...

"همه آرزو دارن توی زندگیشون جز پدر و مادر یکی رو داشته باشن که براش جونش رو فدا کنه ولی وقتی اون زمان میرسه دیگه کار از کار گذشته چون برای فهمیدنش باید کسی قربانی بشه و وقتی فهمیدی....دیگه کسی نیست که بگی اون منو از جونش بیشتر دوست داره چون باید دیگه بگی اون منو بیشتر از جونش دوست داشت!"

ه...هیون!

هیون با سینه ای خونی جلوش افتاده بود و از تفنگ چانیول دود بلند میشد و برادر کوچولو هیون تو بغلش از صدای بلندی که شنیده بود میلرزید!

اخه مگه اون خودشو جلو هیون برادرش ننداخته بود پس اونی که با بدن خونی رو زمین افتاده چرا هیون بود؟؟

فلش بک~

از این وحشتناک تر نمیتونست بشه!....چانیول پیداش کرده بود و باز داشت با اون پوزخند نفرت انگیزش بهش نگاه میکرد و تمام افرادش و البته خودش تفنگ هاشون رو بطرفش گرفته بودن

اخه چطوری ممکن بود پیداش کنه اون که ردی بجا نذاشته بود!!

یه لحظه!

اون دختر که ازش دزدی کرده بود اوایل داشت با مرموزی بهش نگاه میکرد البته بهش نه به قلاده اش نگاه میکرد!

اون فهمیده بود و فکر کرده بود بکهیون برده فراری پارک چانیوله و به افراد چانیول اطلاع داده بود!

همینه!....اخه کی از مغازه اش در حالی که یه مرد مشکوک توشه میره بیرون و اون رو تنها میزاره و اینکه وقتی داشت بعد قطعی برق به طرف مغازه میومد تو دستش تلفن بود!!

بکهیون سرشو بلند کرد و مستقیم به چشم های چانیول نگاه کرد که متوجه هدف چانیول شد!

اون قصد کشت بکهیون رو نداشت اگر هم داشت نفر دوم بود چون سر تفنگش سینه و دقیقا سر برادر هیون رو هدف گرفته بود

بکهیون نمیذاشت اون پسر کوچولو تو بغلش و هیون بمیرن بکهیون از اول هم مهربون احمق بود!....تو اولویت اول دیگران بود و بعد خودش جز وقتایی که شیطانش زنجیر هاشو پاره میکرد!

انگشت اشاره چانیول روی ماشه نشست و بکهیون خودش رو جلو هیون و برادرش انداخت و قبل از این که بفهمه چی شد هیون برادرش رو به بغل بکهیون پرت کرد و از بازو های بکهیون گرفت و جاشو با بکهیون عوض کرد و

بووم!

‌پایان فلش بک~

انگار خدایان هم با دیدن این همه ظلم در این جهان در حال گریستن بودن قطرات بارون مانند آتش روی پوست بکهیون فرود میومد

Angels of satanWhere stories live. Discover now