بکهیون در حالی که داشت از خواب پا میشد به ساعت نگاه کرد ساعت ۹شب بود و بدنش در حد وحشتناکی درد داشت به لباساش نگاه کرد یه بولیز و شلوار سیاه خیلی گشاد...به دستاش زل زده بود که هر دوش باند پیچی شده بودن بولیزش رو بالا داد و رو قفسه سینه اش یه کبودی تقریبا بزرگی بود و بدنش پر از خراش های دردناکی بود...سرش تیر میکشید و از سر تا نوک انگشتاش حس درد میکرد که حتی نفسشم بالا نمیومد روی صندلی نشست که همون لحظه در خونه باز شد و یه مرد غریبه با دو دختر وارد خونه شدن...یکی از دختر ها که معلوم بود از اون یکی بزرگ تره ول فوقش سنش۲۲ساله اس عین جنده ها لباس پوشیده بود بکهیون میتونست قسم بخوره یه ذره بد تکون میخورد سینه هاش بیرون میپریدن و اون یکی دختر....اون از دختری که کنارش ایستاده بود معلوم بود کوچیکتره....اون؟!همون دختری بود که باباش جلوی یه پسر که ازش کوچیک تره زانو زده بود التماس کرده بود تا به دخترش تجاوز نکنه ولی دختره....انگار به پارتی صمیمی ترین دوستش داره میره اونقدر خوشحال بود که بکهیون شک کرد شاید پدرش بهش نگفته و یه جوری آرایش کرده بود که نشون بده بزرگه که همون لحظه چشم های دختره به بکهیون افتاد و با بهت به سمت مرد چرخید و پرسید+او...اون کیه؟
بکهیون پوزخندی زد و با درد وحشتناک بدنش خودشو از روی صندلی بلند کرد
-نترس تو رو اینجوری نمیکنن...اصلا تو میدونی برا چی اینجایی؟
دختره چشاش رو چرخوند و موهاش رو نمایشی به پشت پرت کرد
+فکر نمیکنم لازم باشه به برده ها جواب بدم!
به طرف مرد برگشت گفت:
+باید کجا برم؟
بکهیون با دیدن این اخلاق دختره دلش برای پدر دختره سوخت و تو دلش به خاطر اتفاقی که قرار بود براش اتفاق بیوفته ابراز خوشحالی کرد ولی زود از حسش پشیمون شد....دیده بود که سهون به یکی زنگ زده و گفته یه دختر براش آماده کنن پس این دختره که سینه هاش کم مونده بود بیاد بیرون برا سهون اومده بود پس کریس چی؟!..سر پا به رفتن اون دوتا نگاه کرد و مرد نگاه تاسف باری به بکهیون انداخت و از عمارت بیرون رفت....الان باید خیلی از نظر روحی داغون میشد ولی شاید یکیش به خاطر این بود که تهیونگ رو دیده بود حالش خوبه یکی هم درد بدنش که اجازه ی فکر کردن به هیچی رو نمیداد خواست که قدم برداره درد فجیعی تو دستش پخش شد....لعنتی حتما کار اون سوزن ها بود ....در حالی که سکندری میخورد خودش رو به میز آشپزخونه رسوند و در یخچال رو باز کرد و بطری آب رو سر کشید...حالش وحشتناک بود...مسکن ها اثرش از بین رفته بود و دیگه حتی نمیتونست نفس بکشه...دستش رو روی میز گذاشته بود تا روی زمین نیوفته که صدای نگران شیومین به گوشش رسید...
YOU ARE READING
Angels of satan
FanfictionSeason one[Completed✅] Season two[ on going ] •اسم:فرشتگانِ شیطان •خلاصه:پارک چانیول تک فرزند قدرتمندترین مافیای کره و آسیا از وقتی که به دنیا اومد فهمید برای زنده موندن توی دنیای تاریکی که متولد شده برای حفاظت از خودش باید ظالم باشه و فقط با حس انت...