Part_48(end s1)

2.7K 560 857
                                    


"پایان ها همیشه پایان نیستن.شاید پایان مقدمه ای برای شروع داستان اصلیه.داستان واقعی که میان بافت ها و جوهر کتاب پنهان شده و در میان داستان دروغین داره خفه میشه."

توی ماشین به مقصد مرکز خرید داشتن میرفتن ولی بکهیون...عادی نبود.نمیدونست اون یک ساعتی که با هیون تنها بود چه اتفاقی براش افتاده ولی اصلا عادی نبود.چانیول میتونست فریاد هایی که درون بکهیون خفه میشه رو حس کنه.فریاد هایی که از میان رگ هاش رد میشد و لرزه ای به تن پسر مینداخت.

بکهیون جوری به بیرون خیره شده بود و که انگار قرار بود فردا همه چی تغییر کنه.نگاهش اغشته به زهر غم بود.جوری که نفس های عمیقی میکشید.جوری به آسمان خیره شده بود که انگار فردا بجای این اسمون ابی،آسمان خونین جاشو میگیره.بکهیون امروز،بکهیون همیشگی نبود!

»هیونگ از اون نوشیدنی های صورتی میخریم؟

هیون پشت صندلی روی صندلی مخصوص کودک که چند ساعت پیش چانیول به افرادش دستور داده بود تا بخرن نشسته بود.با لباس های جدید و رنگی که افرادش برا هیون خریده بودن ذوق میکرد و عروسک پینوکیو خودش رو به آغوش کشیده بود.

بکهیون به پشت چرخید و لبخندی زد که هرچند بخاطر وجود ماسک سیاه رنگی که به صورتش زده بود معلوم نشد.با صدای خالی که توش کلی حرف خفه شده بود، جواب داد:

-اره هرچی خواستی چانیول برات میگیره.

چانیول نیم نگاهی به بکهیون انداخت و گفت:

+حالت خوب نیست؟

بکهیون سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست.با همون لحن قبلی گفت:

-چیزیم نیست.خوبم.

هیون،پشت با لحن بچگونه اش در حالی که دماغ پینوکیو رو میکشید گفت:

»اجوشی حال هیونگ وقتی صدای هیولا میشنوه اینجوری میشه ولی فکر کنم امروز هیولا رو دیده!

+هیولا؟

چانیول اخم محوی رو پیشانیش نشوند و به طرف بکهیون که چشم هاش رو بسته بود، نگاه کرد.بخاطر دودی بودن پنجره های ماشین بکهیون ماسکش رو پایین کشید ولی باز هم چشم هاش بسته بود و سرش رو تکیه داده بود.لبخندی زد که باعث شد تمام بند بند وجود چانیول یخ کنه.بکهیون با همون لبخندش گفت:

-اره.من هر روز اون هیولا رو میبینم.هر روز و هر روز!

+منظورتون از هیولا چیه؟

-مهم نیست.چقدر موندیم تا برسیم؟

+بکهیون امروز عجیب شدی،میخوای یه وقت دیگه بریم؟

Angels of satanWhere stories live. Discover now