#پارت_سوم 💫
شنل آبی رنگم رو پوشیدم و از قصر خارج شدم.
جمعیت زیادی جلوی دروازه ی قصر ایستاده بودن و منتظر من بودن.
افسار اسب طلاییم رو گرفتم و خواستم سوار شم که با صدای دختر بچه ای به پست سرم نگاه کردم.
_ بانوی من ...
خودش رو بهم رسوند و سعی کرد نفس هاش رو که از دویدن زیاد بود کنترل کنه.
_ بانوی من ... شنیدم که برای مدت طولانی ای میخواید ما رو ترک کنید. این گل ها برای شماست. امیدوارم به سلامت برگردید.
با غم و ناراحتی دختر کوچولوی رو به روم رو نگاه کردم که دسته گل سفیدی تو دستش بود.
صدای آرسن از پشت سرم اومد.
آرسن: بانوی من ... باید عجله کنیم.
آرسن جز سربازای قصر و محافظین من بود ... از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به خاطر همین حسابی صمیمی بودیم.
من: بسیار خب ...
یکی از سربازا با خشونت به دختر بچه گفت: از سر راه برو کنار بچه.
اخمی به نگهبان کردم و جلوی دختر بچه زانو زدم و با محبت نگاش کردم و دستامو دور دستاش که دسته گل رو نگه داشته بود حلقه کردم.
من: ممنونم ... من عاشق این گلم ... میدونی چرا؟ چون برخلاف سرمای هوا ... بازم رشد میکنن ... مادرمم عاشقشون بود.
چشمام رو بستم که قطره اشکی از چشمم جاری شد.
دستی به صورتم کشیدم و گل ها رو از دختر بچه گرفتم و سرشو نوازش کردم و سوار اسبم شدم.
برای بار آخر به مردم و خانوادم نگاه کردم ...
دستی برای همشون تکون دادم و همراه آرسن و کاپیتان جیمز که دوست صمیمی آرسن و کاپیتان ارتش بود و تعدادی سرباز راهی سرزمین سرخ شدیم.
×××××
بعد از حدود دو هفته سفر خسته کننده و طاقت فرسا بالاخره رسیدیم ...
اینجا همه چیز یه رنگ و بوی تازه داشت ...
یه گرمای خاص ...
توی سرزمین ما همیشه زمستون بود و من هیچ وقت گرمایی به این لذت بخشی رو تجربه نکرده بودم.
به محض اینکه وارد شهر شدیم همهمه ها شروع شد ...
هر کسی یه چیزی میگفت ...
میدونستم که به خاطر رنگ آبی چشمام خیلی به نظرشون عجیب غریب میام ...
اونا منو دشمن خودشون میدونن و قطعا حرفای خوبی دربارمون نمیزنن ...
از کنار دو تا دختر رد میشدیم که صحبت هاشون رو شنیدم.
_ نگاش کن ... خیلی جذابه ... چه چشمای آبی قشنگی داره.
رد نگاهشون رو دنبال کردم که به آرسن رسیدم.
آرسن هم که حرف هاشون رو شنیده بود لبخند باریک و خبیثی زد.
آرسن: شاید این سفر اون قدرام که فکر میکردم بد نباشه.
جیمز: آرسن ... متوجه ای که توی منطقه ی دشمن هستیم؟
آرسن: بله درست میگید قربان.
من: ایرادی نداره کاپیتان ... این مردم دشمن ما نیستن ... به اطرافت نگاه کن. همه چیز خیلی با طراوت و زندست ... بعید میدونم این مردم ما رو دشمن خودشون بدونن ... بیشتر درباره ی ما کنجکاون.
از بغل دو تا دختر دیگه رد شدیم که یکیشون گفت: نگاه کن ... یه زن باهاشونه ... سر و وضعش افتضاحه ... بیچاره ... انگار اسب از روش رد شده.
چشمامو با ناراحتی و درد بستم که صدای آرسن رو از خیلی نزدیک شنیدم.
آرسن: اوه خدای من درست میبینم؟ این همون پرنسس کایلای شجاع از قبیله ی نیله؟ وای خدای من اون فوق العادست. مراقب باشید ... هیچ مردی نمیتونه در برابر زیباییش مقاومت کنه.
خوشحال خندیدم و قدردان نگاش کردم.
داشت سعی میکرد سرحال بیارتم و نذاره کم بیارم.
من: خیله خب ... منظورت رو فهمیدم.
جیمز: بسه آرسن ... زود باش باید بریم.
آرسن: بله قربان.
برگشت سمت من و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.
آرسن: همیشه بخند بانوی من ... این لبخند خیلی بهت میاد ... هر وقت بهم نیاز داشتی ... من همینجام.
بعدم با اسب تاخت تا به جیمز برسه.
آرسن ...
بودن تو اینجاعه که ...
همه چیز رو خیلی سخت تر میکنه.
پشت سرشون راه افتادم تا بالاخره به دروازه ی قصر رسیدیم.
از عظمتش زبونم بند اومده بود.
بالای قصر مجسمه ی یه اژدهای سرخ خیلی بزرگ بود.
چجوری موقع ورود به شهر متوجهش نشده بودم؟
به محض نزدیک شدنمون نگهبانا گارد گرفتن.
آرسن: چه مهمان نوازی گرمی.
جیمز طومار دعوت نامه رو سمت نگهبانا گرفت.
جیمز: من کاپیتان جیمز به همراه گارد سلطنتی نیلگون هستم ... پرنس کانر منتظر ما بودن.
_ اجازه ی ورود ندارید.
جیمز: چی؟ اصلا شنیدی من چی گفتم؟
_ این مکان فقط مختص به کسانی هست که خون اژدهای اصیل رو داشته باشن ... من هیچ اژدهایی اینجا نمیبینم.
جیمز: مگه کری؟ این دستور خود کانره که ما اینجا باشیم.
حس عجیبی داشتم ...
یه چیزی درست نیست ...
یه چیزی ...
یهو باد شدیدی وزید و صدای بلند باد همه جا رو پر کرد که باعث شد سرمو بالا بگیرم ...
این ...
چشمام از ترس و تعجب گرد شد ...
اژدهای سرخ بزرگی داشت با سرعت به سمتم میومد.
خدای من ... این ...
اسبم رم کرد و شروع کرد به تکون خوردن.
وحشت زده افسارش رو سفت گرفتم.
من: آروم جیا ... آروم دختر.
آرسون: کایلااا ... مراقب باش.
نگاهم به دندونای تیزش افتاد ... خدای من ...
امیدوارم حداقل رفتارش صمیمانه تر باشه.
غرشی کرد که فهمیدم نه از این خبرا نیست ...
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone