#پارت_صد_یازدهم 💫
طبیب: عجیبه ... گفتید که اون پسر بچه یک دفعه از هوش رفت؟
کانر: من اون لحظه در حال صحبت با پرنسس کیت بودم و دقیق متوجه نشدم اما فکر میکنم همینطوره ... متوجه نمیشم چرا یهو به این حال افتاد ... امروز صبح که دیدمش حالش خوب بود.
طبیب: متوجه شدم ... این پسر تب داره و در حال حاضر بیهوشه ... نمیتونم نظر قطعی بدم اما طبق تجربیاتم میدونم که بروز این علائم اونم انقدر یهویی عادی نیست ... پسر بچه ای مثل اون نباید به این راحتیا از پا در بیاد.
کانر: ممکنه مسمومش کرده باشن؟
طبیب: نمیتونیم مطمئن باشیم.
سایرس ... دیگه خیلی از حد خودت فراتر رفتی ... اون شاهین فقط یه پیغام رسون نبود ... یه هشدار بود ... لعنتی ... میدونستم به این راحتیا تسلیم نمیشه اما این ... همش تقصیر منه ...
کانر: کایلا ...
با صدای کانر از فکر در اومدم و نگاش کردم.
کانر: تو آخرین نفری بودی که با جک حرف زدی ... قبل از اینکه بیهوش شه چیزی بهت نگفت؟
نمیتونستم چیزی راجع به این موضوع به کانر بگم.
من: نه.
دقیق نگام کرد جوری که انگار باور نکرده.
کانر: مطمئنی؟
من: حالش اونقدر بد بود که حتی نمیتونست عضلاتشو تکون بده ... متاسفم ... این اتفاق خیلی رو من تاثیر گذاشته و سر درد شدیدی گرفتم ... میخوام باقی شب رو تنها باشم ... شب به خیر.
زیر نگاه جدی و موشکافانه ی کانر از اتاق رفتم بیرون.
×××××( جیمز ):
من: چی پیش خودت فکر کردی؟ از همون اولشم میدونستم اون مرتیکه سایرس دنبال یه چیزی هست ... من تمام روز دنبالت گشتم تا توی موضوعی بهم کمک کنی ... میفهمی چه قدر شوکه شدم وقتی توی اون چادر پیش سایرس پیدات کردم؟ اونم وقتی که سعی داشت تورو متقاعد کنه باهاش همکاری کنی ... ازت خواستم استراحت کنی تا قدرتتو دوباره به دست بیاری ... اما به جاش از دستورم سرپیچی کردی و هرکاری که دلت خواست انجام دادی ... سایرس اون نشان ها رو روی بدنت دید مگه نه؟
چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
من: حتی یه لحظه به این فکر کردی که این قضیه چه قدر میتونه برای پرنسس بد بشه؟ معلومه که فکر نکردی ... فقط میخوای قهرمان بازی در بیاری.
بازم چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت ... کلافه نفسمو بیرون دادم و به اسبای توی اسطبل نگاه کردم که به ما خیره بودن.
من: شماها به چی زل زدید؟
همزمان کله هاشون رو پایین انداختن و مشغول خوردن غذاشون شدن که باعث شد لبخندی رو لبم بیاد.
آرسن: حق با توعه جیمز ... قبلاً من خودم هرکسی رو که موقعیت پرنسس رو به خطر مینداخت مجازات میکردم ... اما حالا خودم ... اون روز توی زندان همه کاری کردم تا آسیبی بهش نرسه ... تا مثل همیشه ازش مراقبت کنم اما نتونستم ... چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که اون حرومزاده هایی که این بلا رو سرش آوردن هنوز راست راست دارن اون بیرون راه میرن ... منم باید همینطوری دست رو دست بذارم و هیچ کاری نکنم ... در مورد سایرس هم حق با توعه ... فکر میکنم یه نقشه ای داره.
من: منظورت چیه؟
من: مطمئن نیستم اما هر چیزی که هست مربوط به گروه افعی سیاهه ... فکر میکنم برخلاف چیزایی که تو محکمه گفت انگیزه ی دیگه ای برای رفتن به شمال داره.
من: ثابت کردنش کار سختیه ... تا وقتی اینجان میتونیم تحت نظر داشته باشیمش اما وقتی که حرکت کنن دیگه کاری از دستمون برنمیاد.
آرسن: میدونم ... به خاطر همینم یه تصمیمی گرفتم.
کنجکاو نگاش کردم.
آرسن: جیمز ... ازت میخوام یه کاری برام انجام بدی.
×××××( کایلا ):
ردای قرمزمو روی شونم صاف کردم و درو به شدت هول دادم که خورد به دیوار و صدای بدی داد.
سایرس رو دیدم که پشتش به در بود و داشت چیزی میخوند.
سایرس: قدم رنجه کردید پرنسس ... به نظر میرسه پیغام اولم رو جدی نگرفتید ... اما خوشحالم که پیغام دومم موفقیت آمیز بوده ... اوووه میبینم که تنها هم اومدید ... بهترین موقعیت برای یه مکالمه ی آخر شبی.
دستامو از شدت خشم مشت کردم.
نه ... نباید عصبی بشم ... باید مراقب باشم ... اون خیلی آدم خطرناکیه.
سایرس: جالبه نه؟ تالار خرد بزرگ ترین کتابخونه رو توی کل سرزمین داره ... اما متاسفانه کسی ازش استفاده نمیکنه.
داشتم کلافه میشدم ... رفتم جلو و کنارش وایستادم.
من: انقدر وقت منو هدر نده ... بگو چی میخوای که انقدر دردسر درست کردی تا منو بکشونی اینجا.
سایرس: فکر کردم خودتون دلیلش رو میدونید ... نابودی زندان برای هممون غافلگیر کننده بود ... میخواستم ازتون تشکر کنم که زندگی برادرزادمو نجات دادید و همینطور تشکر کنم که بابت خطاش بخشیدینش ... برخلاف کارایی که کرده بود شما با سخاوت تمام بخشیدینش.
عصبی صدامو بردم بالا.
من: کافیه ... هم من هم تو میدونیم که تو منو مجبور کردی که آزادش کنم اونم با تهدید کردنم با اون همه سرباز بی گناه ... درست مثل کاری که جک کردی ... چطور تونستی یه بچه رو مسموم کنی فقط برای اینکه منو بکشونی اینجا ... تو نفرت انگیزی.
سایرس: اوه بانوی من ... شما چی راجع به من فکر کردید؟ من فقط اون دوست کوچولوی شما رو برای صرف چای با تعدادی از دوستانم دعوت کردم و اونم قبول کرد ... حالا ممکنه افرادم از دستشون در رفته باشه و چیزی توی چاییش ریخته شده باشه که جای نگرانی نیست ... عرض یکی دو روز خوب میشه ... اما اون پسر امتحانش رو پس داد و ثابت کرد پیغام رسون بهتری از شاهینمه ... به هر حال شما اینجایید.
برگشت سمتم.
سایرس: خب حالا وقتشه که برسیم به حرفهای مهم تر ... بهتون قول دادم که در قبال آزادی برادرزادم منم جواب سوالاتونو میدم ... دوست دارید بدونید چه اتفاقی برای میلا افتاده؟
شوکه نگاش کردم.
میلا؟
مادرم ...
من: حق نداری این اسم رو به زبونت بیاری ... منم هیچ علاقه ای به شنیدن دروغات ندارم.
بهش پشت کردم و به سمت در رفتم.
من: اگه جرعت داری یه بار دیگه از همچین روشی برای ملاقات با من استفاده کن ... اون موقع اسم و رسم و مقام و همه ی عزت و احترامی که برای خودت درست کردی رو با خاک یکسان میکنم ... از حالا به بعد من هیچ حرفی با تو ندارم.
سایرس: که اینطور ...
احساس کردم ردامو از پشت گرفت.
داره چیکار میکنه؟
قبل از اینکه بفهمم ردامو کشید که از تنم در اومد و به خاطر باز بودن پشت لباسم نشان دو رنگم پیدا شد.
YOU ARE READING
Violet
Storie d'amoreهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone