#پارت_صد_پنجم 💫
پشتم رو به کایلا کردم و دستی به چشمام کشیدم ... لعنتی ... خودتو جمع کن کانر.
کایلا: حرف زدن راجع بهش ناراحتت میکنه؟ حرف زدن راجع به پرنس کارتر باید سخت باشه ... مجبور نیستی ...
من: نه ... برعکس ... فکر کنم الان مدت هاست که دلم میخواست با یکی راجع به این موضوع صحبت کنم ... فقط نمیتونستم خودمو راضی به انجامش بکنم.
برگشتم سمتش و بهش نزدیک شدم و تو چشمای آبی براقش خیره شدم.
من: حداقل نه با کسی که بهش اعتماد ندارم ... اما تو فرق داری.
کایلا: باعث افتخارمه که تو دوست داری راجع به این قضیه باهام صحبت کنی ... من ... فکر کنم الان میفهمم چرا اون خنجر انقدر برات مهمه ... ولی با این حال ... مطمئنی که کارتر میخواسته بهت هشدار بده؟ چی بوده که نگرانش کرده؟
×××××( فلش بک ):
کارتر: یه چیزی برات دارم کانر.
خنجری که دور پارچه ای پیچیده شده بود رو تو دستم گذاشت ... پارچه رو باز کردم و خنجر رو بالا گرفتم.
من: این یه خنجر نیلگونه ... چرا میدیش به من؟
کارتر: این یه عطیقه ست ... یه هدیه از طرف مردیه که خانوادش رو تو شمال نجات دادیم ... بهم گفت که این خنجر حدود پونصد سال پیش درست شده ... اما هنوزم مثل روزای اول تیزه ... جالبه که این خنجر دلیل دووم آوردن این جنگه ... اما به این دلیل نیست که میخوام تو داشته باشیش.
خنجر سرخ رو از غلافش در آورد و کنار خنجر نیلگون توی دست من گرفت.
کارتر: میبینی؟ این خنجر هم یه برادر داره ... درست مثل من و تو ... درست مثل دوتا قبیله.
من: اما ... قبیله ی نیلگون همیشه دشمن ما بوده.
کارتر: صدها سال پیش قبیله های ما از هم جدا شد ... از اون موقع باهم دشمن بودن اما از طرفی همیشه آماده ی متحد شدن هم بودن ... این جنگ ... انقدر قلب های زیادی رو با نفرت پر کرده که یادمون رفته اونا هنوزم برادران و متحدین ما هستن ... کانر ... ما نمیتونیم اونا رو نابود کنیم بدون اینکه خودمون نابود نشیم ... اگه قراره روزی این جنگ تموم بشه ... دو قبیله باید از نو ساخته بشن ... یه روزی ... ما این دو قبیله رو دوباره با هم متحد میکنیم.
به سمت ارتشش برگشت و داد زد.
کارتر: آماده باشید ... حرکت میکنیم.
برگشت سمت من و بهم لبخند زد.
کارتر: کانر ... تو این مدتی که نبودم تو خیلی بزرگ شدی ... طولی نمیکشه که مردم این سرزمین به تو به چشم فرمانروای آیندشون نگاه کنن ... این خنجر قدرت زیادی داره ... مثل قدرت های یه اژدها ... باید اونقدر توانمند باشی تا بتونی ازش استفاده کنی.
بغلم کرد و با صدای آرومی که فقط خودم بشنوم ادامه داد.
کارتر: به هیچ کس اجازه نده توی تصمیماتت دخالت کنه و ذهنت رو بهم بریزه ... متوجه ای؟ این جنگ رو اژدهاها شروع کردن ... ولی تو باید تمومش کنی ... بهم قول بده از قدرتت برای محافظت کردن از کسایی که دوستشون داری استفاده میکنی.
اشکام جاری شد و محکم به خودم فشارش دادم.
من: قول میدم.
×××××( کانر ):
من: منتظر روزی موندم تا خنجر سرخ و خنجر نیلگون دوباره کنار همدیگه قرار بگیرن ... تا منم بتونم دوباره برادرم رو ببینم ... بالاخره خنجر برگشت ... اما برادرم کسی نبود که برش گردونده بود ... کارتر پیش بینی کرده بود که این جنگ مثل جنگ های قبلی نیست و ممکنه هیچ وقت برنگرده ... افراد ارتش نیلگون خیلی بیشتر از ارتش ما بود ... برادرم به قوی ترین شکل خودش در اومد و به کمک سربازاش رفت ... اینم دقیقا چیزی بود که دشمنامون منتظرش بودن ... یه تله بود ... اونا برادرم رو گیر انداختن و ... سربازایی که زنده برگشته بودن میگفتن اژدهای سرخ از شدت درد به شدت ناله و غرش میکرده ... دشمنامون انقدر بی رحمانه کشتنش که حتی ناله و غرشش بیشتر از چند دقیقه طول نکشید و ... سربازامون میخواستن جنازشو برگردونن اما ... به طرز وحشیانه ای تیکه تیکه شده بود ... انگار که یه گله اسب از روش رد شده باشن ... سربازا هر چیزی که ازش مونده بود رو برگردوندن ... تنها برادرم ...
کایلا: منو ببخش ...
بهم نزدیک تر شد و دستشو روی سینم و نشانم گذاشت.
کایلا: من ... نمیدونستم ... همیشه متوجه این بودم که میدون جنگ پر از ظلم و خشونته ... منم مادرم رو اونجا از دست دادم اما ... هیچ چیز به این بی رحمی ای که تو توصیف کردی نبود.
سرشو پایین انداخت و اشکاش جاری شد.
کایلا: نمیتونم باور کنم انسانا چطوری میتونن انقدر بی رحم و ظالم باشن.
سرشو بلند کرد و با چشمایی که پر از اشک بود بهم خیره شد.
کایلا: سربازای نیلگون چطوری تونستن همچین کاری بکنن؟
دستمو روی نیمرخش گذاشتم و با شستم اشکشو پاک کردم.
من: وقتی شرایط مهیا بشه ... مردم از هر روشی برای نابود کردن دشمناشون استفاده میکنن ... دلیلش هرچی که میخواد باشه ... تنها کسی که من همیشه بهش تکیه میکردم و مراقبم بود مرده بود ... و من ... خودمو گم کردم ...
×××××( فلش بک ):
_ باید هرچه زودتر تصمیم بگیریم.
_ قبیله ی نیلگون باید تقاص مرگ پرنس کارتر رو بدن ... اگه الان حرکتی نزنیم نشونه ی ضعیف بودنمونه ... پیشنهاد میکنم صدها هزار نفر رو به مرزشون بفرستیم.
_ به حرفش گوش نکنید سرورم ... این یه حماقته ... همین الانشم ما کلی سرباز از دست دادیم ... فرستادن بقیه به شمال فقط باعث یه حمله ی دیگه میشه.
_ اما قبیله ی نیلگون الان انتظار حمله ای از طرف ما رو ندارن و میتونیم غافلگیرشون کنیم.
_ باید عجله کنیم سرورم.
_ تصمیمتون چیه ولیعهد؟
من: من ...
_ سرورم ...
_ تصمیمتون چیه؟
چشمامو که از درد میسوخت بستم و روی هم فشار دادم ... این همه فشار برای یه پسر پونزده ساله ...
از جام بلند شدم و بدون توجه به صدا زدنای اعضای محکمه از سالن بیرون رفتم.
زیر بارون شدیدی که میومد وایستادم و سرمو بالا گرفتم که حضور کسی رو پشت سرم حس کردم.
سایرس: اعضای محکمه تا صبح منتظر جوابن سرورم.
من: مارشال اعظم ... من ... من نمیدونم.
سایرس: نمیدونید؟ خودتون که دیدید چه بلایی سر برادرتون آوردن ... میخواید خواهر کوچولوتون هم به همین سرنوشت دچار شه؟
یادآوری صورت خندون و پرانرژی کیت قلبمو به درد آورد.
من: نه ... هرگز.
جلوم پام زانو زد و خنجر سرخ رو سمتم گرفت.
سایرس: پس باید تصمیم درست رو بگیرید ... شما الان ولیعهدید ... شما آینده ی این سرزمینید ... درسته جنگ سخته ... اما اگه میخواید از کسانی که دوستشون دارید مراقبت کنید باید همه ی کسانی که میخوان بهشون صدمه بزنن رو از بین ببرید ... هیولاهایی که برادرتون رو سلاخی کردن مستحق مرگن ... وقتشه که انتقامشو بگیرید.
حس نفرت و انتقام شدیدی تمام وجودمو گرفت و به خنجر توی دستش خیره شدم.
×××××( کانر ):
من: من یه آدم دیگه شدم ... رنج و خشمی که از مرگ برادرم حس میکردم کورم کرده بود که حتی نزدیک بود خودمو به کشتن بدم.
به چشمای خیسش خیره شدم و اون یکی دستمو هم روی گونش گذاشتم.
من: مدت ها پیش ... حاضر بودم همه چیزمو بدم تا بتونم تو اون چشمای نیلگون خیره بشم و ... انتقاممو بگیرم.
یه لحظه انگار تمام حسای توی چشماش از بین رفت ... مچ دستامو گرفت و دستامو از روی صورتش جدا کرد.
کایلا: گرفتی؟
گنگ نگاش کردم که نگاه عصبی و پرخشمش رو بهم دوخت و مچ دستامو فشار داد.
کایلا: انتقامتو گرفتی؟
YOU ARE READING
Violet
Romansaهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone