۳۲.تاج

129 10 82
                                    

#پارت_سی_و_دوم 💫
من: اه ..‌. کجا گذاشتمش ...
تل تاج مانندی که مال مادرم بود رو پیدا نمیکردم و اعصابم بهم ریخته بود.
تنها چیزی بود که از مادرم داشتم و برام خیلی عزیز بود و اگه گمش میکردم ...
من: اوف ... بالاخره پیدات کردم.
تو دستم گرفتمش و با بغض نگاش کردم.
روی نگینش رو بوسه ای زدم و روی سرم گذاشتمش.
من: میا ... چند وقته قصر خیلی تغییر کرده ...
میا: بله بانوی من ... همه دارن برای عروسی شما و پرنس آماده میشن ... این عروسی چیزی نیست که هر روز بشه دید ... همه خیلی برای این مراسم هیجان زدن ... البته که خیلیا هم از این ازدواج ناراحتن و شکست عشقی خوردن ... فکر میکردن میتونن عالیجناب رو تحت تاثیر قرار بدن ... ولی شما نباید بهشون اهمیت بدید بانوی من ... مطمئنم هیچ کس اندازه ی خود پرنس هیجان زده نیست.
حس کردم صورتم از خجالت قرمز شد.
من: خوشحالم که بالاخره این جنگ تموم میشه ... امیدوارم پرنس هم ...
با صدای جیغ دردناکی حرفم نصفه موند و نگران به دور و اطرافم نگاه کردم.
من: چه خبره؟
رفتیم جلوتر که دیدیم چندتا خدمتکار وایستادن و ترسیده به رو به روشون نگاه میکنن.
_ لطفا بانوی من ... آخ ...
خدمتکارا رو کنار زدم که دیدم لیلی با شلاقی تو دستش داره به دستای یکی از خدمتکارا ضربه میزنه.
لیلی: خدمتکاری که بلد نیست یه ژنرال رو چطوری خطاب کنه حقش همینه.
_ بانوی من لطفا عفو کنید ... من قصد بی احترامی بهتون رو نداشتم ... من همش یه هفتست که به قصر اومدم ... من هنوز ...
لیلی: ساکت.
به اون دختر نگاه کردم که با سر و وضع آشفته و موهای بهم ریخته و صورت اشکی به دستای خونیش خیره بود.
لیلی: فقط با نگاه کردن بهت میتونم بگم که یه رعیت بی اصل و نسبی ... آشغالایی مثل تو توی قصر جایی ندارن ... حد و حدودتو بدون.
دوبار شلاقش رو بالا برد که از پشت گرفتمش و سمت خودم کشیدمش.
من: کافیه ... این دخترا برده های تو نیستن که اینطوری باهاشون رفتار میکنی.
لیلی: چیه؟ بازم اومدی برام از صلح بگی؟
من: تمومش کن ... تو حق نداری با خدمتکارای قصر اینطوری رفتار کنی.
لیلی: متاسفم ولی مجبورم حرفت رو نادیده بگیرم ... اگه این دختر ... یه بار دیگه لقب منو اشتباه بگه زبونش رو از تو دهنش میکشم بیرون.
خشن نگاش کردم و یقه ی لباسش رو تو دستم گرفتم و کشیدمش سمت خودم ...
دیگه بسم بود ... نمیتونستم از یه دختر تازه به دوران رسیده هم حرف بشنوم.
من: حرفم درخواست نبود ... دستور بود ... و یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه ... منو بدون لقبم خطا کنی یا بهم بی احترامی کنی ... زبونت رو از تو حلقت میکشم بیرون.
سایرس: خانما آروم باشید.
برگشتم سمتش ...
این از کجا پیداش شد ...
سایرس: بهتره از اصل ماجرا دور نشیم ... ما یه عروسی داریم که باید بهش برسیم ...
برگشت سمت لیلی.
سایرس: اومدم بهت بگم که ژنرال ها می‌خوان جلسه بذارن و منتظر توان ... بهتره سریع تر بری تا بدون تو شروع نکردن.
بعدم لبخندی بهش زد که یعنی زودتر برو دنبال نخود سیاه.
لیلی هم متوجه منظورش شد و تعظیمی کرد و رفت.
سایرس: برادرزادم رو ببخشید پرنسس ... برخلاف مهارت های فوق العادش بعضی وقتا می‌تونه خیلی گستاخ باشه ...
چیزی نگفتم و اخمو نگاش کردم.
سرش رو یکم کج کرد که نگاهش به همون دختر خدمتکار خورد.
سایرس: به به ... تو اهل این طرفا نیستی دختر جون نه؟
رفتم کنار اون دختر و کنارش روی زمین زانو زدم و دستمو روی شونش گذاشتم.
من: مهم نیست از کجا اومده ... هیچ کس لایق این نیست که اینطوری باهاش برخورد بشه.
برگشتم سمت اون دختر و بهش لبخند زدم.
من: بقیه ی خدمتکارا کمکت میکنن به زخمات رسیدگی کنی ...
_ ممنونم بانوی من ... خیلی ممنونم.
بلند شدم و بقیه ی خدمتکارا با احتیاط بازوهاش رو گرفتن و بلندش کردن.
سایرس: حالا میفهمم چرا مردمتون انقدر مصرانه از شما محافظت میکنن و نگرانتونن ... به عنوان یه اژدها از یه قبیله ی دیگه هیچ فرقی بین مردم این قبیله و قبیله ی خودتون نمیذارید.
من: ولی شما فرق میذارید.
سایرس: منظورتون چیه؟
من: شما خون آبی هم دارید مارشال ... با این حال ارتشی تشکیل دادید که به مردم من و حتی مردم خودتون حمله کنن ...
بهش نزدیک شدم و محکم زل زدم تو چشماش.
من: هر کی که هستی ... قطعا مقامت رو با بله و چشم قربان گفتن به دست نیاوردی ...
پوزخندی زد و یه قدم بهم نزدیک شد و که رفتم عقب.
سایرس: فکر میکنی همه چیز رو درباره ی جنگ می‌دونی پرنسس؟ بذار بهت بگم که جنگ برای مردم عادی ای که فکر میکنی خیلی خوب میشناسیشون چه معنی داره ... یه دختر فقیر روستایی ... تقریبا همسن و سال خودتون ... سربازای ارتش نیلگون مامور شده بودن تا شهرش رو ازش بگیرن ... به اسم اژدهای نیلگون روستاش رو نابود کردن ... خانوادش رو قتل عام کردن و ... ازش سواستفاده کردن ... هنوزم نمی‌دونید که من کیم؟
چشماش برقی زد و دوباره بهم نزدیک شد.
سایرس: من خوده جنگم ... اژدهای نیلگون.
یهو رعد و برقی زد و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد ...
یکم بهم خیره شد و بعد از کنارم رد شد.
سایرس: تاج قشنگیه ... بهت میاد پرنسس ... مطمئنم مادرت بهت افتخار میکنه.
شوکه برگشتم و رفتنش رو نگاه کردم.
×××××
( کانر )

من: عجله کنید ... وقت ندارم.
_ پرنس کانر ... عروسی کمتر از یک هفته ی دیگست ... حتما مایلید که پرنسس رو تحت تاثر قرار بدید ... پس همه چی باید بهترین باشه ‌... لطفاً عجله نکنید ... فقط امیدوارم تا اون روز هوا درست بشه ... تو یه همچین هوایی نمیشه عروسی گرفت.
لباس رو توی تنم مرتب کردم که در یهو باز شد ... برگشتم سمت در که کایلا رو با سر و وضع کاملا خیس و بدن لرزون دیدم.
_ پرنسس ... لباساتون ...
_ عالیجناب لطفاً نگاشون نکنید ...
_ یه نفر سریع یه حوله بیاره ...
من: برید کنار ...
_ اما سرورم ... عالیجناب این درست نیست ...
من: پرنسس ... حالت ...
کایلا: باید باهات حرف بزنم.

 کایلا: باید باهات حرف بزنم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Violet Where stories live. Discover now