#پارت_صد_سی_دوم 💫
( کانر ):
کایلا: اژدهای سرخ ... تو هیچ جا نمیری.
لعنتی ... انتظار یه همچین برخوردی رو نداشتم ... بهتره قبل از اینکه خطرناک تر از این بشه جلوشو بگیرم.
اینی که داره اینطور بی رحم و سرد نگام میکنه کایلا نیست ... حتما یه اتفاقی افتاده که اون مارمولک آبی اینطوری کنترلش رو تو دست گرفته ... باید یه راهی پیدا کنم که بتونم با خود کایلا ارتباط برقرار کنم ... فقط باید یکم بهش نزدیک تر شم.
آروم خودمو کمی جلو کشیدم ... حالا.
سریع بهش نزدیک شد و مچ دستشو گرفتم و کشیدمش.
کایلا: هی.
اون یکی دستشو روی سینم گذاشت و فشاری بهش وارد کرد که خیلی بیشتر از قدرتش بود و باعث شد پرت شم عقب.
کایلا: پسر بد ... بهتره بشینی.
لعنتی ... اون مارمولک آبی این دفعه برای بازی کردن نیومده.
چشمامو باز کردم و به کایلا نگاه کردم.
تا حالا همچین قدرتی حس نکرده بودم ... کایلا نمیتونست به یه مورچه آسیب برسونه ... اما این قدرتی که الان داره ... فقط یه فشار کوچیک از دستش روی سینم نفس کشیدن رو برام سخت کرده ... باید یه کاری بکنم ... وگرنه ... خفه میشم.
کایلا: واقعا باید ازت تشکر کنم ... کایلا معمولا خیلی سر سخته و اجازه ی تصاحب جسمش رو بهم نمیده ... اما اگه به خاطر تو نبود ... اگه حقیقت رو ازش پنهون نمیکردی ... من الان نمیتونستم انقدر راحت جسمشو در اختیار بگیرم.
فشار دستشو روی سینم بیشتر کرد و بهم نزدیک تر شد که چشمامو با درد بستم.
کایلا: بگو ببینم پسر ... دردشو حس میکنی؟ میتونی درد خشم و خیانت رو احساس کنی؟ وقتشه تقاص پس بدی ... تقاصشو با زندگیت پس میدی.
چشمامو باز کردم و نگاش کردم.
من: فکر کردی اجازه میدم این کارو با کایلا بکنی؟ به هیچ وجه.
تمام قدرتمو جمع کردم و بازوشو توی دستم گرفتم و بلند شدم و جامون رو عوض کردم ... حالا کایلا رو تخت دراز کشیده بود و من بازوهاشو توی دستم محکم گرفته بودم که تکون نخوره.
من: کایلا ... به خودت بیا ... صدامو میشنوی؟
یهو بدنش آروم شد و اشکی از چشمای بستش روی صورتش چکید و آروم زمزمه کرد.
کایلا: من بهت اعتماد کردم.
گنگ نگاش کردم که چشماشو باز کرد.
کایلا: سایرس حقیقت رو میدونست ... به خاطر همینم هی پیش من از تو بد میگفت ... اما با این حال من بازم تصمیم گرفتم تو رو باور کنم ... من بهت اهمیت میدادم ... اما حالا فهمیدم که ... چی رو داشتی ازم قایم میکردی.
نه ... لعنتی.
من: کایلا ... یه سری چیزا از گذشته هست که من با هیچ کس در میونش نذاشتم اما شاید دیگه وقتش رسیده باشه ... اما نه الان و اینجا ... الان من هرچی برات توضیح بدم بازم فایده ای نداره.
بلند شد و روی تخت نشست و پشت بهم نشست و همونطور اشک ریخت.
دستمو بردم جلو تا روی شونش بذارم.
من: کایلا ... اون اژدها داره ذهنتو مسموم میکنه.
به محض برخورد انگشتام با پوستش خودشو کنار کشید و عصبی چرخید سمتم.
کایلا: دیگه بهم دروغ نگو ... من میدونم که چی دیدم.
از رو تخت بلند شد و دوید سمت در.
من: کایلا صبر کن.
×××××( کیت ):
جیمز یکی دیگه از صندوق های سنگینم رو روی زمین انداخت و دستاشو به زانوهاش گرفت و دولا شد.
جیمز: خواهشاً بگو که اینا همه ی وسایلی بود که جمع کرده بودی.
به تعداد زیاد صندوق های روی زمین نگاه کردم و لبخند خبیثی زدم.
من: راستش ... بازم هست.
جیمز: خدای من.
به صورت خستش لبخند زدم و بهش نزدیک شدم.
من: واقعا تحت تاثیر سرعت کار کردنت قرار گرفتم کاپیتان ... چطور میتونم ازت تشکر کنم؟
برگشت سمتم و به لبام خیره شد.
جیمز: فکر کنم یه روشی تو ذهنم دارم.
بهش نزدیک تر شدم و یقشو تو دستم گرفتم و به خودم نزدیک ترش کردم و منم به لباش خیره شدم.
من: به منم میگی؟
دستاشو دور کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند.
جیمز: با کمال میل.
لباشو رو لبام گذاشت و مشغول بوسیدن همدیگه شدیم که با صدای همهمه ای از هم جدا شدیم.
_ چه خبر شده؟
_ از یه نفر شنیدم پرنسس با سرعت از اتاقشون بیرون زده.
_ بجنبید باید پیداشون کنیم.
به خدمتکارا که با عجله و هول میدویدن نگاه کردم.
چه خبره؟
×××××( کایلا ):
وارد همون سالن قبلی شدم.
همینجاهاست ... باید پیداش کنم ... فقط باید ...
خنجر نیلگون رو از روی میز برداشتم و باهاش پرده رو از وسط پاره کردم و به پشتش نگاه کردم که خنجر شوکه از دستم افتاد.
نبود ... صندوقچه نبود.
پاهام شل شد و روی زمین نشستم.
کانر: بهت که گفتم کایلا ... میدونم که تو همیشه یه قدم از من جلوتری ...
پریدم وسط حرفش.
من: فقط برای یه بارم که شده یه جواب سر راست بهم بده ... تو این همه سال یه تیکه از بدنشو اینجا نگه داشتی ... فقط بهم بگو ... چه بلایی سر مادرم اومد؟
کانر: کایلا میتونیم راجع بهش صحبت کنیم ... فقط آروم باش.
من: نه.
خنجر رو از رو زمین برداشتم و بلند شدم و برگشتم سمتش.
من: اگه نمیتونی همین حالا حقیقت رو بهم بگی ... پس بهتره برای همیشه ازم دور بمونی ... نمیتونم حتی یه کلمه از حرفاتو باور کنم.
یهو به سمتم قدم برداشت و بهم نزدیک شد که خنجر رو سمتش گرفتم.
من: نه ... برو عقب.
کیت: کانر بیا عقب ... لطفاً.
برگشتم سمتش که همراه جیمز دم در وایستاده بود ... اصلا نفهمیدم کی اومده بودن.
اما همینطور جلو اومد و جلوی پاهام زانو زد و سرشو پایین انداخت.
کانر: اگه فقط ... اگه فقط اون روز تو به اونجا نمیومدی ... شاید همه چی فرق میکرد ... اما میخوام بدونی ... اون روزی که قصر رو برای کمپ ترک کردم ... هدفم مادرت نبود ... مادرت قرار نبود اون روز بمیره.
دستاشو محکم مشت کرد.
کانر: هدف ...
چشماشو بست که قطره اشکی روی گونش چکید.
کانر: تو بودی.پ
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone