۶۴.چایی خونه

72 9 0
                                    

#پارت_شصت_و_چهارم 💫
لباشو از روی پیشونیم جدا کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
کانر: دیدم برای مادرم چیکار کردی ... بدون لحظه ای درنگ و تردید با عجله برای کمک بهش خودت رو رسوندی ... خیلی بیشتر از وظیفت بهم کمک کردی ... نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم ... اما ... با اینکه از همراهیت به طرز دیوانه واری لذت میبرم ولی ... دیگه وقتشه که روی خودت تمرکز کنی.
پیشونیش رو از پیشونیم جدا کرد و دستم رو گرفت.
کانر: مطمئنم توی این طومار ها جواب سوالات رو پیدا میکنی ... لطفاً ... با دقت بخونشون و فقط روی خودت تمرکز کن.
دستم رو ول کرد و از بغلم رد شد و سمت در رفت.
کانر: ببخشید ... باید برم جایی ... از طرف من از عموت به خاطر اتفاقاتی که افتاد عذرخواهی کن ... به خدمتکارا دستور میدم که وسایلت رو به یه اتاق جدا منتقل کنن.
از این که داشت لجبازی میکرد و مسائل رو باهم قاتی میکرد عصبی شدم.
من: خدمتکارا هیچ چیزی رو جا به جا نمیکنن.
سرجاش وایستاد.
من: من یه تازه عروسم ... وسایلم باید توی اتاق عروسی بمونه ... در ضمن ...
برگشتم سمتش.
من: میتونم ازتون بخوام که امشب به من ملحق بشید عالیجناب؟
خودمم نمی‌دونم چرا اینو پرسیدم ... فقط دلم میخواست بیشتر باهاش وقت بگذرونم.
کانر: این طومار ها خود به خود خونده نمیشنا.
دوباره راه افتاد که بره.
شوکه نگاش کردم.
من: چی؟
کانر: منظورم کاملا واضح بود ... هر وقت جز به جز اون طومار ها رو حفظ کردی دربارش صحبت میکنیم ... تا اون موقع ...
برگشت سمتم سر تا پام رو از نظر گذروند.
کانر: امیدوارم درسات رو خوب یاد بگیری پرنسس.
حس کردم سر تا پام سرخ شد.
نگاه سنگینی بهم انداخت و لبخند مرموزی زد و از اتاق رفت بیرون. 
لعنت بهت کایلا با این پیشنهاداتت ...
×××××
_ تا کی می‌خوان ما رو اینجا نگه دارن؟
_ حتی خوده افراد سلطنتی سرخ هم شوکه شدن.
_ لرد مارکس من خیلی نگرانم ... فکر میکنم بهتر باشه که شرایط قرارداد رو تغییر بدیم.
در رو باز کردم و وارد سالن شدم.
عمو و بقیه ی افراد قبیله دور هم جمع شده بودن و داشتن درباره ی اتفاق امروز صحبت میکردن.
_ پرنسس خداروشکر که شما اینجایید ... باید درباره ی بند های قرارداد هر چه زودتر با همدیگه صحبت کنیم.
_ بانوی من اژدهاهای سرخ از همون اول به ما دروغ گفتن ... اگه ملکه قادر به فرمانروایی نیستن پس وضعیت این کشور از همین الان مشخصه.
نگاهم به چای روی میز افتاد.
عطرش ...
بی توجه به حرفای افراد قبیله به سمت لیوان های پرشده ی چای رفتم.
یه لیوان برداشتم و انگشتامو دورش حلقه کردم و عطرش رو بو کشیدم.
من: عمو جان ... این چای مادرمه نه؟ من این بو رو خوب میشناسم.
چشمامو بستم و با تمام وجودم عطر خوش چای رو تو ریه هام فرستادم.
عمو: کایلا ... می‌دونم که این طبیعیه که از همسرت دفاع کنی ولی اعضای قبیله حق دارن ... خاندان سرخ نتونستن از تو محافظت کنن.
من: من نمی‌خوام وفاداری و سخت کوشی شما رو زیر سوال ببرم یا قضاوتتون کنم اما اگه ما متفقینمون رو دروغگو خطاب کنیم پس خودمون هم دروغگو هستیم.
_ اما پرنسس این ...
من: کافیه ... تمام این سالها که جنگیدیم فقط خودمون رو دیدیم ... با خودمون فکر نکردیم که شاید قبیله ی سرخ هم به خاطر این جنگ زجر می‌کشه ... ما سخت تلاش کردیم تا پایان این جنگ خونین رو ببینیم ... من اومدم اینجا تا بهتون یادآوری کنم که اژدهاهای سرخ دیگه دشمن ما نیستن ... ازم نخواید حالا که مردممون دارن تو آرامش زندگی میکنن عقب بکشم ... ازم نخواید حالا که امید زندگیم رو پیدا کردم عقب بکشم.
×××××
( آرسن ):

فلش بک:

من: چی میخوای؟
سایرس: نگران نباش گروهبان ... هیچ کس از ملاقات مخفیانه ی تو و پرنسس توی اتاقش خبر نداره ... می‌دونم که از لحظه ی اولی که منو دیدی کلی سوال تو سرت داری ... نگران نباش ... به زودی باهم حرف می‌زنیم ... یه جایی خارج از این قصر و گوش‌ های زیادی که داره.
من: و اگه قبول نکنم؟ ازم استفاده میکنی تا پرنسس رو تهدید کنی؟
خنده ی مسخره ای کرد.
سایرس: ذهن خلاقی داری پسر ... نمیدونم از کجا یه همچین داستانی شنیدی ولی من بنده ی اژدهاهام ... فقط با خودم فکر کردم که یه نفر به وفاداری تو همیشه خیر و صلاح پرنسس رو میخواد ... مدتی پیش یه سری خبر جدید از اون قاتلایی که به پرنسس سوقصد کردن به دستم رسیده ... خبری که ممکنه تو رو به اون قاتلا برسونه.
من: چرا اینو داری به من میگی؟
سایرس: چون تو تنها کسی هستی که میتونی به من کمک کنی ... طلوع فردا ... شاهینم رو تو آسمون دنبال کن تا جواب سوالات رو بگیری ... یادت باشه ... تو داری این کارو برای محافظت از پرنسس انجام میدی.
برگشت تو و منو با کلی فکر درهم و برهم تنها گذاشت.
×××××
به شاهینش نگاه کردم که روی سقف یه چایی خونه نشست.
چرا اینجا؟
به سایرس نمیاد اهل چایی خوردن باشه.
نگران به در ورودی نگاه کردم.
من اینجا چیکار میکنم؟ از کجا بدونم حرفایی که زده درسته؟ از کجا بدونم کاری که دارم میکنم از کایلا محافظت می‌کنه.
بالاخره دل رو زدم به دریا و از اسبم پیاده شدم و رفتم داخل.
داخل که شدم زنی با موهای سفید پشتش به من بود و در حال نوشتن چیزی بود.
_ چند لحظه صبر کنید.
من: کار مهمی دارم.
پوزخندی زد و برگشت سمتم.
_ همه اولش همینو میگن ... شما مردا خیلی کم طاقتید.
به سمتی اشاره کرد. رد نگاهش رو دنبال کردم که به چند تا دختر جوون رسیدم که لباسای زننده پوشیده بودن و آرایش های خیلی غلیظ داشتن.
مگه اینجا ... فاحشه خونس؟
_ باید بتونی راضیشون کنی پسر جون.
من: فکر میکنم اشتباهی شده ... من برای کار دیگه ای اومدم.

Violet Where stories live. Discover now