۱۲۱. سالگرد

25 5 3
                                    

#پارت_صد_بیست_یکم 💫

_ در تورهای سلطنتی عالیجناب همیشه قدم روی چشم ما دارن ... اما ... متاسفانه منطقه های شمالی حضور پرنسس رو نخواهند پذیرفت.
کانر پوزخندی زد.
کانر: هنوزم یه دلیل منطقی بهم ندادید ... بگید ببینم ... روابط مارشال اعظم با منطقه های شمالی چیه؟
_ چ...چه روابطی عالیجناب؟
_ مارشال اعظم سالها پیش منطقه های شمالی رو فتح کردن ... به خاطر همینم مردم منطقه ی شمالی همه بهشون احترام میذارن.
کانر: درسته ... و حالا مردم منطقه ی شمالی از موقعیت فعلی مارشال اعظم خبر دارن؟ مارشال اعظم هفته هاست که از قصر رفتن و اگه فکر میکنید میتونید از طریق ایشون کاری از پیش ببرید سخت در اشتباهید.
_ بله ما از شرایط مارشال اعظم با خبریم ... اما با این حال فرمانده ی ما حضور پرنسس رو توی مناطقمون امری غیر ضروری می‌دونن.
کانر: غیر ضروری؟ از کی تا حالا ملاقات ملکه ی آینده ی یه سرزمین با مردمش غیر ضروری شده؟ اگه فرمانده هاتون درهای منطقشون رو به روی پرنسس باز نکنن منم تمام کمک هام رو به این منطقه قطع و به مناطق دیگه می‌فرستم و قرارداد صلحمو باهاتون بهم میزنم.
_ شما حاضرید به خاطر پرنسس قراردارد صلح با ما رو بهم بزنید؟
_ عالیجناب اما این دیوونگیه محضه.
درا رو باز کردم و رفتم داخل.
من: کافیه.
همشون برگشتن سمتم.
_ پرنسس اینجا چیکار میکنه؟
_ بانوی من لطفا این کارو نکنید.
_ فکر کردم گفتی مزاحممون نمیشه.
_ همش تقصیر اون خدمتکار دست و پا چلفتیه.
رفتم و کنار کانر وایستادم. 
من: می‌بخشید که مزاحم شدم عالیجناب ... ولی فکر نمیکنم نیاز باشه که کمک هامون به مناطق شمالی رو قطع کنیم ... با این کار مردمشون گشنه میمونن و منم دوست ندارم آدمای بی گناه به خاطر اعمال دیگران مجازات بشن ... من برام مهم نیست که فرمانده های مناطق شمالی از من استقبال کنن یا نه اما نمیتونم همین حرف رو راجع به قبیله ی نیلگون بزنم ... به محض اینکه قبیله ی نیلگون از این موضوع با خبر بشه تمام کمک هاش رو به منطقه ی شما قطع می‌کنه ... با این کار مردمتون گرسنه نمی‌مونن اما شما قطعا به مشکلات اقتصادی برخواهید خورد ... پس به نظرم بهتره به فرمانده هاتون بگید که در تصمیمیشون تجدید نظر کنن.
_ تا حالا شده از خودتون بپرسید که فرمانده های ما چرا دارن این کارو انجام میدن پرنسس؟ دقیقا به خاطر همین رفتار های شما ... فکر میکنید پریدن وسط یک جلسه کار مودبانیه؟ با همچین رفتار گستاخانه ای جای تعجب نداره که ...
کانر: ساکت شو ... چطور جرعت میکنی با پرنسس اینطوری صحبت کنی؟ این جلسه فقط وقت تلف کنی بود ... وقتی برگشتید پیش اون فرمانده های احمقتون بهشون بگید که تمام اون روزایی که تو راحتی و رفاه سر کردن تموم شده ... اگه نمیتونن حضور پادشاه و ملکه ی آینده رو در کنار هم تحمل کنن ... پس خودم نابودشون میکنم.
×××××

همراه کانر به سمت اتاقمون رفتیم اما کانر از شدت عصبانیت تند تند راه می‌رفت و منم سعی میکردم تند راه برم تا بهش برسم.
میا: بانوی من میخواید شام امشب رو براتون گرم کنم و به اتاقتون بیارم؟
دیگه نه من اشتها داشتم نه کانر.
من: غذای امشب رو بدید به یتیم هایی که نزدیک قصر زندگی میکنن.
_ اما بانوی من ...
من: کاری که گفتم رو بکنید ... عالیجناب گرسنه نیستن.
رفتم تو اتاقمون و در رو بستم و نفسمو به بیرون فوت کردم.
برگشتم سمت کانر که پشت به من روی تخت نشسته بود.
خیلی وقت بود اینطوری ناراحت ندیده بودمش ... حس میکنم این ناراحتی بیش از حدش مربوط به چیزی غیر از تور سلطنتی و حرفای فرستاده هاست.
از پشت بهش نزدیک شدم.
من: کانر ... می‌دونم قرار امروزمون اونطوری که می‌خواستیم پیش نرفت اما اشکال نداره ... مطمئنم یه روزی بالاخره میتونیم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه با همدیگه جشن بگیریم.
کانر: امروز ... سالگرد مرگ برادرمه.
شوکی از جملش بهم وارد شد.
من: چ...چی؟ من ... نمی‌دونستم.
کانر: مهم نیست ... هرسال تو همچین روزی ... به آخرین باری که دیدمش فکر میکنم ... حتی بعضی وقتا منتظرم که برگرده ... اما دیدن این خنجر که متعلق به اون بوده باعث میشه دوباره و دوباره درد بکشم ... میخواستم برای یه بارم که شده این روزو تغییر بدم ... شام امشب رو ترتیب دادم چون فکر کردم میتونیم دوتایی براش دعا کنیم و یادشو زنده نگه داریم ... اما نه تنها وقتمو هدر دادم و با تو وقت نگذروندم ... بلکه نمیتونم مردم سرزمین خودمو راضی کنم که تو رو به عنوان ملکه قبول کنن ... لعنتی ... مهم نیست چه قدر قدرت داشته باشم ... بازم یه سری چیزا از کنترل من خارجه ... اگه کارتر بود نمیذاشت هیچ کدوم از این اتفاقات بیفته ... از روزی که به دنیا اومده بود همه میدونستن که اون برای فرمانروایی زاده شده ... اون لایق بود ... باهوش بود و از همه مهم تر مردمش براش اولویت بودن.
چشماشو بست و حس کردم قطره اشکی رو دیدم که از گونش پایین اومد.
کانر: مهم نیست چه قدر تلاش کنم ... هیچ وقت مثل اون نمیشم.
دلم داشت از این همه غم کانر میترکید.
به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
من: مجبور نیستی مثل اون باشی.
پشت سرشو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و به چشماش زل زدم.
من: درسته ... مطمئنم که برادرت یه پادشاه فوق العاده میشد ... اما این به این معنی نیست که تو نمیتونی به اندازه ی اون پادشاه خوبی باشی ... من می‌دونم تو از پس همه چیز برمیای کانر ... اگه به حرف سایرس گوش میکردی می‌تونستی سالها پیش با جنگ و خون ریزی به این جنگ بین اژدهاها خاتمه بدی ... اما برای تو مردمت و سرزمینت خیلی مهم تر از غرور و مقامی بود که اون موقع به دست میاوردی ... این دقیقا کاریه که یه پادشاه واقعی انجام میده ... اگه برادرت بود ازت میخواست که به خودت اعتماد کنی ... همون‌طور که من می‌خوام.
دستامو دو طرف گونش گذاشتم و اشکاشو پاک کردم.
کانرم دستشو بالا آورد و گردنمو گرفت و منو سمت خودش کشید.
من: کانر من ...
نذاشت حرفمو تموم کنم و لباشو روی لبام گذاشت.
دستامو دور گردنش انداختم و همراهیش کردم.
لبامو داغ و محکم می‌بوسید انگار که آخرین باریه که می‌تونه ببوستم.
دستمو زیر رداش بردم و روی پوست لختش کشیدم که اونم ردای منو از شونه هام به پایین سر داد و دستشو روی کمر لختم که به خاطر مدل لباسم بود کشید.
لای چشمامو کمی باز کردم که دوباره اژدهامو پشت کانر دیدم.
هول از کانر فاصله گرفتم که نگران دستشو روی کمرم کشید.
کانر: چیزی شده؟
دوباره به پشتش نگاه کردم ولی چیزی نبود.
کانر: حالت خوبه؟
اون اژدهای لعنتی ... دوباره نه.
کانر: کایلا ...
نگاهمو روش کشیدم.
کانر: در این باره مطمئنی؟ اگه نمی‌خوای میتونیم ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده و سریع لبامو روی لباش گذاشتم.
نباید اجازه بدم به خاطر اژدهام بین من و کانر فاصله بیفته ... نمی‌ذارم دوباره اون اتفاق بیفته.
کانر کمرم رو گرفت و جامون رو عوض کرد و منو روی تخت خوابوند و خودشم روم خیمه زد.
رداشو از رو شونش به پایین سر دادم که خودش از تنش درش آورد و پرتش کرد اونور و دوباره لباشو رو لبام گذاشت.
آره ... باید همه ی اتفاقات این چند وقت اخیر رو فراموش میکردم ... الان تنها چیزی که مهم بود کانر بود.
کانر دستشو به سمت لباسم برد و با یه حرکت از تنم درش آورد که چشمای بستمو با خجالت محکم تر بهم فشار دادم.
لباشو از لبام جدا کرد و بهم خیره شد که باعث شد با خجالت لبمو گاز بگیرم.
کانر لبخند جذابی زد و لبمو از زیر دندونم بیرون کشید.
کانر: نمیدونی الان چه قدر خواستنی شدی.
لبخند ریزی زدم و گردنشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش و دوباره لبامو رو لباش گذاشتم.
انگار که تمام ترس و معذب بودنم با لمس تن کانر از بین رفته بود ... هنوزم حضور اژدهامو حس میکردم اما نمی‌خواستم بهش اجازه ی دخالت بدم.
کانر انگشتاشو بین انگشتام قفل کرد و خودشو بهم چسبوند.
دست آزادمو از زیر بازوش رد کردم و روی شونش گذاشتم و از شدت لذت بهش چنگ زدم.
من: کانر ...
سرشو توی گردنم فرو کرد و بوسه ای بهش زد.
کانر: جونم.
لبمو گاز گرفتم و صورتمو توی گردنش پنهون کردم.
اون شب همه ی خاطرات بد و اتفاقاتی که قرار بود بیفته رو فراموش کردیم و تصمیم گرفتیم به هیچ چیز جز خودمون فکر نکنیم.

Violet Where stories live. Discover now