۶۰.انتقام

76 11 2
                                    

#پارت_شصتم 💫
دستمو دور بازوی کانر حلقه کرده بودم و دوشادوش هم به سمت سالن اصلی قصر میرفتیم.
کانر: اه ... باورم نمیشه ... تو چند تا جلسه ی دیگه باید شرکت کنیم تا تموم شه ... فکر میکردم اون گشتی که دیروز تو کل کشور زدیم کافی باشه ... ولی نه خیر ... تازه بدبختی ها شروع شده.
مهربون و خندون از این غرغر کردناش که شبیه پسر بچه ها میکردش نگاش کردم.
من: اما این یه جلسه ی رسمیه ... حالا که عروسیمون علنی شده طبیعیه که بخوان هردومون رو باهم ببینن.
پوزخندی زد و اخم کرد.
کانر: هه ... رسمی ... آره حتما ... یادت رفته اون جغد پیر دیشب چه بلایی سرمون آورد؟ عمرا اگه راضی بشه که ما دوتا رو فقط ایستاده در کنار هم ببینه ... میترسم اون وسط یهو خودش بیاد لختم کنه.
لبامو بهم فشار دادم تا از شدت خنده ریسه نرم ... ولی وقتی نگاه خیره ی کانر اومد روم نتونستم خودمو نگه دارم و با پخی زدم زیر خنده.
کانر هم آروم خندید و سر تاسف تکون داد.
سرفه ی آرومی کردم و قیافه ی جدی به خودم گرفتم.
حق با کانر بود ... بعد از دیشب ... نمی‌تونیم پیش بینی کنیم که ارشد ها ممکنه چی ازمون بخوان ... به علاوه ... تمرکز کردن روی حرفاشون الان خیلی برام سخته ... همش ذهنم درگیر خواب هاییه که میبینم ... کانر زیاد بهش اهمیت نمیده ولی حتی اگه خواب هام هم مهم نباشن ... قطعا تغییر کردن نشان روی کمرم مهمه.
یهو کانر اون یکی دستش رو روی دست من که روی بازوش بود گذاشت.
متعجب بهش نگاه کردم که اخم غلیظی کرده بود و به رو به روش خیره بود.
به اطرافم نگاهی انداختم که آرسن رو تو ردیف نگهبانا سمت راست خودم دیدم.
خواست سرش رو بچرخونه سمتم که سریع نگاهم رو ازش گرفتم.
یعنی به خاطر آرسن بود که کانر دستش رو گذاشت رو دستم؟
لبخندی رو لبم اومد ... حس میکردم روم حساس شده و میخواد به همه بفهمونه که من دیگه زن خودشم.
_ راه رو برای اژدهاهای سلطنتی باز کنید.
جمعیت زیادی توی سالن بود و همه ی نگاه ها روی من بود و این حسابی مضطربم میکرد.
بازوی کانر رو محکم تر گرفتم که متوجه استرسم شد و دستش رو نوازش وار روی دستم کشید.
کانر: نگران نباش ... تو از پسش برمیای ... فقط با اقتدار قدم بردار ... منم کنارتم.
نفس عمیقی کشیدم و صاف و مقتدر به راه رفتنم ادامه دادم.
نگاهم به عمو و اعضای قبیله افتاد.
وایستادم و دست کانر رو هم کشیدم که وایسته.
من: به نظرت بهتر نیست اول بهشون سلام کنیم؟
کانر: چی؟ چرا؟
من: اعضای خانواده ی من هفته ها سفر کردن تا برسن اینجا ... مطمئنم منتظر یه فرصتن تا باهامون حرف بزنن.
کانر: بعید می‌دونم با چیزایی که ازم شنیدن حرف زدن باهاشون ایده ی خوبی باشه.
بهش چشم غره رفتم.
من: تو هیچ شباهتی به چیزایی که دربارت میگن نداری ... مطمئنم که وقتی عمو باهات حرف بزنه اینو متوجه میشه ... در ضمن جلسه تا وقتی که ملکه نیاد شروع نمیشه ... بعدشم ... مگه قرار نبود که نقش بازی کنیم؟ بالاخره عموی منم باید این ازدواج رو باور کنه یا نه؟
ناراضی آهی کشید.
کانر: خیله خب ... بریم.
راه افتادیم سمت عمو اینا که صدای دو تا از خدمتکارا رو که پشتمون بودن رو شنیدم.
_ واقعا زوج دوست داشتنی ای هستن.
_ اگه دیشب صداشون رو میشنیدی از یه کلمه ی دیگه به جای دوست داشتنی استفاده می‌کردی.
_ تو صداشون رو شنیدی؟
_ نه فقط من ... کل قصر صداشون رو شنیدن.
لبمو با خجالت گاز گرفتم.
نگاه کن یه پیرزن به چه روزی انداختتم.
به عمو رسیدیم و تعظیم کوتاهی کردیم.
من: عمو مارکس ... خیلی خوشحالم که اینجایید ... این آخریا خیلی سرمون شلوغ بود و نتونستیم باهم دیگه درست حسابی صحبت کنیم.
نگاهم به اعضای قبیله که پشت عمو وایستاده بودن افتاد.
حق با کانر بود ... اون قدرا که فکر میکردم مشتاق دیدار با کانر نیستن.
عمو هم فقط با اخم به دست من که دور بازوی کانر بود نگاه میکرد.
گلوم رو صاف کردم.
من: عموجان اقامتتون اینجا چطور بوده؟ عالیجناب همه ی تلاششون رو کردن که توی مدت زمانی که اینجا هستید بهتون خوش بگذره.
پیرزن: اما قطعا به شما بیشتر خوش گذشته پرنسس ... به نظر میرسه اینجا رو به عنوان خونه ی خودت پذیرفتی.
زنیکه ی نفرت انگیز.
حفظ ظاهر کردم و لبخندی زدم.
من: درسته ... عالیجناب خیلی به من لطف داشتن.
عمو: بایدم اینطور باشه ... پرنسس نیلگون لایق همسریه که بهش اهمیت بده و دوسش داشته باشه ... کسی که نیاز هاش رو اولویت قرار بده.
کانر: لرد مارکس ... باعث افتخارمه که در محضر مرد بزرگی همچون شما باشم ... همسرم از شما و دستاوردهاتون زیاد گفته ... باید ازتون تشکر کنم که این همه سال از کایلا مراقبت کردید.
ای پسره ی چاپلوس.
عمو: میبینم که برادرزادم یه چیزایی درباره ی زندگیش برات تعریف کرده.
کانر برگشت سمتم و نگاهی به لبام انداخت.
کانر: میشه گفت که خیلی باهم صمیمی شدیم.
لبخند معذبی بهش زدم و برگشتم سمت عمو.
عمو: که صمیمی شدید؟ بگید ببینم عالیجناب ... چیزی درباره ی تاریخ سرزمین ما میدونید؟
دلشوره گرفتم ... عمو به نظر عصبی میومد و نمی‌خواستم که کانر رو هم عصبی کنه.
من: عموجان لطفاً ...
عمو: پدر کایلا برادر کوچیک تر من بود ... قبل از اینکه بتونه تولد دخترش رو ببینه کشته شد ... مادرش چی؟ مادرش هم غرق خون توی جنگل های سرزمین شمالی پیدا شد ... به خاطر این اتفاقات پرنسس همه ی زندگیش رو توی تنهایی بوده ... با یه دونه عمو که اونو خانواده صدا می‌کنه ... اون وقت ادعا میکنی که همه ی اینا رو ... همه‌ ی درداش رو فقط با دو هفته کنارش بودن می‌دونی؟ خوب می‌دونم که این قرارداد برخلاف چیزی که خواهرت گفته بود از روی عشقه فقط یه معامله ی دو سر سوده ... فقط امیدوارم که اون مهربونی و صبری که برادرزادم دربارت میگه تا بعد از تاج گذاریت هم ادامه داشته باشه.
کانر دستش رو از تو دستم در آورد و سمت عمو رفت.
ای وای ... میدونستم عصبی میشه.
کانر: با تاج یا بدون تاج ... هیچ چیزی لذت بخش تر از حضور یه اژدهای دیگه در کنارم نیست ... منم یه لیست از کسانی که باید ازشون انتقام بگیرم دارم لرد مارکس ... می‌دونم شما نگران چی هستی ... مطمئن باشید برادرزاده ی شما توی اون لیست نیست ... لزومی نمی‌بینم که دق و دلی ناکامی های خودم رو سر دختری که هیچ تقصیری نداره خالی کنم ... فقط یه مرد ضعیف این کارو می‌کنه ... من هیچ وقت به دختری به زیبایی و باهوشی برادرزاده ی شما آسیب نمی‌زنم.
عمو خواست چیزی بگه که برای جلوگیری از حرف های بیشتر و دعوا لباس کانر رو از پشت کشیدم سمت خودم و یقش رو گرفتم.
من: عزیزم جلسه داره شروع میشه ... به نظرم بهتره بریم.
برگشتم سمت عمو و تعظیم کوتاهی بهش کردم.
من: با اجازه عمو جان.
یقه ی کانر رو ول کردم که دستمو گرفت و انگشتاشو توی انگشتام قفل کرد و راه افتاد.
به دستامون نگاه کردم که خیلی قشنگ تو همدیگه قفل شده بودن.

Violet Where stories live. Discover now