#پارت_سی_و_هشتم 💫
( کانر ):_ خدای من ...
_ نگران نباش ... تا وقتی که پرنسسش تو چنگ ماست هیچ کاری نمیتونه بکنه.
بهشون نزدیک شدم و به کایلا که بیجون پشتشون افتاده بود نگاه کردم.
_ درست نمیگم؟ تو که کاری نمیکنی که عروس کوچولوت آسیب ببینه ... میکنی؟ ممکنه این شکل و شمایل اژدهاییت تو میدون جنگ به دردت بخوره ... ولی اینجا کمکی بهت نمیکنه ... بهت پیشنهاد میکنم به شکل خودت برگردی ... البته اگه دلت نمیخواد بلایی سر این دختر خانوم بیاد.
بهتر بود به حرفشون گوش بدم ... نمیخواستم تحریکشون کنم ... ممکن بود واقعا یه بلایی سر کایلا بیارن.
چشمامو بستم و دوباره به شکل خودم در اومدم.
_ همینه.
اونی که به نظر میومد رییسشون باشه بهم نزدیک شد.
_ پس این همون اژدهای سرخ معروفه ... با توجه به چیزایی که ازت شنیدم فکر میکردم باید بلند تر باشی.
چیزی نگفتم و فقط به کایلا خیره موندم.
نمیخواستم حتی یه ثانیه چشم ازش بردارم.
_ هرچند از اژدهای نیلگون هم یه انتظار دیگه ای داشتم ... عجیبه که چطوری تونسته همه ی این سالها زنده بمونه ... هرچند واقعا جنگجوی سرسختیه ... بیشتر از یه خنجر لازم بود تا از پا دربیاد.
با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد دلم میخواست خرخرشو بجوام.
من: حرفات تموم شد؟ چون اصلا دلم نمیخواد عصبی بشم و تیکه پارت کنم.
_ درست مثل چیزایی که شنیده بودم مغروری ... حتی وقتی که تو این وضعیتی.
خنجری از تو شنلش در آورد و بالا گرفتش.
_ و این به شدت اعصابم رو خرد میکنه.
قبل از اینکه بفهمم خنجر رو فرو کرد تو کتف راستم.
_ خب اژدها ... این بهاییه که غرورت برات داره ... حالا ... ازت میخوام که زانو بزنی.
دندونامو از درد بهم فشار دادم ولی تغییری توی صورتم ایجاد نکردم.
پوزخندی زدم.
من: شوخیت گرفته؟
مچ دستش رو که روی خنجر بود گرفتم و کشیدمش که خنجر از تو کتفم در اومد و روی زمین افتاد.
من: واقعا که یه حشره ی رقت انگیزی ... دفعه ی بعدی از شمشیرت استفاده کن ... حتی یه بچه بهتر بلده با خنجر کار کنه تا تو.
یکی از اونایی که جلوی کایلا وایستاده بود گفت: الان بهت نشون میدم.
_ کافیه.
شمشیرش رو در آورد و زیر گلوم گذاشتش.
_ فکر میکنی خیلی باهوشی؟ فکر میکنی نفهمیدم که داری سرمون رو گرم میکنی تا از اون دختر محافظت کنی؟ حتما عروس کوچولوت خیلی برات با ارزشه ... گفتی شمشیر؟ با کمال میل ... البته شاید بهتر باشه این پیشنهادت رو روی اون امتحان کنیم ... نظرت چیه؟
برگشتم سمت کایلا که دیدم یکیشون شمشیرش رو بالا برده و منتظر دستوره.
ترس بدی تو دلم افتاد ... دیگه نمیتونستم این غرور لعنتی رو حفظ کنم.
_ حالا.
شمشیرش رو آورد پایین که داد زدم: صبر کن.
چشمامو بستم و دستامو مشت کردم و جلوی پاش زانو زدم.
من: بسه ... کاری بهش نداشته باشید ... هر کاری بگید میکنم ... مهم نیست چی باشه ... بهتون قول میدم تا وقتی که بهش صدمه نزنید منم صدمه ای به شماها نمیزنم.
_ چه قدر رمانتیک ... بهتون که گفتم ... اون فقط یه عاشق دلباختست ... نه یه شاه قدرتمند.
چیزی نگفتم و همونطوری به کایلا خیره شدم که یهو همون مرد مشتی تو صورتم کوبید.
لعنتی ... اگه به خاطر کایلا نبود ...
من: حرومزاده.
_ دیدید؟ مرده و حرفش.
من: شماها قدرت یه اژدهای واقعی رو دست کم گرفتید.
به موهام چنگ زد و از پشت کشیدشون که سرم رو به بالا قرار گرفت و شمشیرش رو زیر گردنم گذاشت.
_ قدرت یه اژدهای واقعی؟ متوجهی که الان تو دستای مایی نه؟ اینجا قدرت های اژدهاییت به هیچ دردی نمیخورن ... امشب سلطنت اژدهایی شما به پایان میرسه ... و اونایی که از شماها پیروی میکردن همشون قتل عام میشن ... هنوزم فکر میکنی میتونی با اون چشمای زرد مغرورت زل بزنی به من؟
موهام رو ول کرد و رفت سمت کایلا.
دو نفرشون گرفتنم و شمشیراشون رو زیر گلوم گذاشتن.
_ یه چیز بهتر بهت میدم که بهش زل بزنی.
خطاب به یکی از زیر دستاش گفت: از اون شمشیرت درست استفاده کن و کلکش رو بکن.
تقلا کردم که ولم کنن.
من: مردک دروغگو ... تو قول دادی که بهش دست نمیزنی.
_ من هیچ قولی ندادم پسر جون ... در ضمن ... پوست خیلی زیبایی هم داره.
چاقویی از تو جیبش در آورد و کنار کایلا زانو زد و پشت لباسش رو پاره کرد که نشان روی کمرش معلوم شد.
از خشم نفسام تند شد و بیشتر تقلا کردم.
من: بهش دست نزن عوضی ... دعا کن که دستم بهت نرسه وگرنه میکشمت.
_ حرف دیگه ای نداری؟
من: همون که گفتم ... داری قدرت اژدهاها رو دست کم میگیری.
_ اوه واقعا؟ اون وقت اینو کسی داره میگه که دوتا شمشیر زیر گلوشه؟
پوزخندی بهش زدم.
من: اشتباه نکن ... منظورم خودم نیست.
متعجب نگام کرد.
یهو همون لحظه کایلا به کمر چرخید سمتش و زانوش رو بلند کرد و کوبید بین پاهاش و وقتی خم شد شونش رو گرفت و گیره ی موهاش رو از سرش جدا کرد و تیزیش رو تو گردن اون عوضی فرو کرد.
لبخند رضایت بخشی روی لبم اومد.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone