#پارت_ششم 💫
نگاهم قفل بدن ورزیدش شده بود که از قطرات آب خیس بود.
چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد خالکوبی اژدهای قرمز رنگ روی بدنش بود که دم اژدهاش تا روی مچ دست راستش اومده بود و به شکل مارپیچ تا بالا رفته بود و بخشی از گردنش رو هم گرفته بود و احتمالا سر اژدهاش روی کمرش بود.
صورت و فک مردونه و قویش ابهتش رو چند برابر کرده بود و چشماش ... حسی که بهم میداد ...
حس ترس ...
اضطراب ...
بی اعتمادی ...
کانر: چیشده پرنسس؟ ساکت شدی ... خوشحال نیستی که بالاخره دشمنت رو ملاقات کردی؟
چشماش از خباثت برق میزد و معلوم بود که فقط قصد داره اذیتم کنه.
جیمز: این اژدهای سرخه؟ چه چیز خاصی دربارش وجود داره که انقدر بزرگش کردید.
کانر: شماها چرا هنوز اینجایید؟ از جلوی چشمام دور شید قبل از اینکه عصبی بشم.
لرز ریزی به تنم افتاد.
اخم غلیظی کرده بود و از عصبانیت چشماش روشن تر و برقشون بیشتر شده بود.
آرسن اومد جلو و کنارم وایستاد.
آرسن: کایلا ... من تو رو اینجا تنها نمیذارم.
من: اما آرسن ...
کانر: دارید مسخرم میکنید؟ شماها توی قلمروی منید ... و من اینجا هیچ وقت یه چیز رو دوبار تکرار نمیکنم. خدمتکارا باید یاد بگیرن که از دستورات پیروی کنن.
آرسن: ما از کسایی مثل ...
دستمو روی سینش گذاشتم تا دیگه ادامه نده.
من: فکر کنم بهتره که برید.
آرسن: کایلا ما نمیدونیم که چه کارایی ازش برمیاد. ممکنه بهت صدمه بزنه.
جیمز: درست میگه ... کانر به نظر آدم معقولی نمیاد ... اگه الان عقب بکشیم ممکنه اتفاق بدی بیفته.
آرسن دستشو گذاشت رو شونم.
آرسن: کایلا ... تو تمام این سال های که همدیگه رو میشناسیم من هیچ وقت بهت نگفتم چیکار کنی یا چیکار نکنی ولی لطفاً ... نذار الان عقب بکشم وقتی مسئله ای به این مهمی مطرحه. من نمیتونم ازت محافظت کنم اگه ... خودت نخوای.
آرسن ... جوری که حرف میزنی ... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ چیزی تغییر نکرده ... اگه فقط همه چیز مثل قبلا ساده بود.
×××××
( فلش بک )
آرسن: پرنسس لطفا یکی دیگه رو انتخاب کنید.
من: چرا باید این کارو بکنم؟
آرسن: از بین همه ی این اسب های سلطنتی شما این اسب رو انتخاب کردید.
نمیفهمم ... هم تنبله هم سرکشه هم خیلی شکموعه.
من: اینطور نیست ... جیا اسب مورد علاقه ی مادرم بوده ... هم باهوشه هم سریع و قوی.
یهو پروانه ای روی پوزه ی جیا نشست که ترسوندش و روی دوتا پاهای عقبش وایستاد و شیهه کشید که نتونستم خودم رو نگه دارم و پرت شدم سمت پایین.
آرسن نگران و بلند صدام زد: پرنسس ...
انتظار داشتم بیفتم رو زمین و کمرم داغون شه ولی آرسن سریع خودشو بهم رسوند و گرفتم و چون شدت پرت شدنم زیاد بود جفتمون به پهلو افتادیم رو زمین.
دست آرسن برای اینکه نگهم داره روی پهلوم نشست و همین معذبم میکرد.
سریع ازش فاصله گرفتم و نگران نگاهش کردم.
آرسن: آخ ... گفتم که اسب به درد نخوریه.
دستشو به پیشونیش گرفت و بلند شد که متوجه قطره های خونی شدم که از پیشونیش جاری بود.
وحشت زده و نگران دستم رو بردم جلو.
من: وای ... پیشونیت داره خون میاد ... میسوزه؟
آرسن: چیزی نیست بانوی من ... یه زخم سطحیه.
من: نباید میگرفتیم ... سرت ...
مچ دستمو که داشتم میبردم سمت سرش تو دستش گرفت.
آرسن: یه خراش کوچیک که چیزی نیست ... مخصوصا اگه ... به خاطر محافظت از شما بوده باشه.
×××××
با صدای کانر از خاطراتم بیرون کشیده شدم.
کانر: چیشده عزیزم؟ کمک لازم نداری؟
چشمامو با حرص و چندشی بستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
چشمامو باز کردم و با محبت به آرسن و جیمز نگاه کردم.
من: آرسن ... جیمز ... از وقتی که ما همدیگه رو میشناسیم ... شما دو نفر همیشه زندگیتون رو به خاطر محافظت از من تو خطر انداختید. اما ... مهم نیست چی بشه ... من باید با خطراتی که اینجا در انتظارمه رو به رو بشم. این چیزی نیست که شما بتونید منو ازش در امان نگه دارید پس لطفاً ... اوضاع رو از اینی که هست سخت تر نکنید.
جیمز چشماشو بست و کلافه آهی کشید.
جیمز: خیله خب ... تو بردی ... ما همین بیرون میمونیم ... هر مشکلی پیش اومد فقط بهمون خبر بده ... بیا بریم آرسن.
آرسن: خیله خب.
بیقرار و آشفته بود و این از تک تک حرکاتش مشخص بود ... دستاشو تو دستام گرفتم تا آرومش کنم.
من: هی ... همه چیز درست میشه ... بهم اعتماد داری مگه نه؟
آرسن: قبلا هم بهت گفتم ... من به تو اعتماد کامل دارم.
دستاشو از تو دستام در آورد و پشت سر جیمز رفت.
لحظه ی آخر برگشت نگام کرد که لبخند باریکی بهش زدم.
رفتن بیرون و در رو پشت سرشون بستن.
هنوز فکرم پیش آرسن بود که با صدای دست زدنی تکونی خوردم.
کانر: تبریک میگم پرنسس ... بالاخره موفق شدی باهام تنها باشی.
دستامو با حرص مشت کردم.
من: در کمال احترام سرورم ...
همونطوری که برمیگشتم سمتش ادامه دادم.
من: همیشه همینطوری از مهمانانتون ...
قبل از اینکه جملم تموم شه سرم به جای سفتی خورد و دستم جای نرمی قرار گرفت.
سریع سرم رو عقب کشیدم که دیدم تو بغل کانرم.
دستشو روی مچ دستم که روی سینش بود گذاشت و فشارش داد.
چشمام گرد شد و حس کردم سر تا پام سرخ شد.
لعنتی ...
نباید اینجوری میشد.
کانر: فقط با مهمان های خاصم.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone