#پارت_بیستم 💫
( کایلا )فقط یکم دیگه مونده ... امیدوارم کانر تنها تنها اون قوی خوشمزه رو نخورده باشه.
بالاخره رسیدم ... چرا این قصر انقدر بزرگه ...
با دیدن صحنه ی رو به روم نفسم بند اومد.
وای خدای من ... چه قدر ... خوشگله ...
رو به روم پرده های سرخی بود که روشون طرح یه اژدهای خیلی بزرگ و محو بود ... واقعا زیبا و برازنده ی امپراطوری اژدهای سرخ بود.
نفس عمیقی کشیدم ... من اینجام ... با این لباسی که مردی که تا یه هفته پیش حتی نمیخواست ببینتم برام فرستاده و قراره باهاش شام بخورم.
درسته که اولین دیدارمون خیلی خوب پیش نرفت ... ولی اگه اون میخواد که این رابطه رو درست کنه پس منم میخوام ...
یهو با صدای فریادی از جا پریدم.
کانر: گمشو بیرون.
خدای من ...
این صدای کانره؟
چرا انقدر عصبیه؟
به قدری دادش وحشتناک بود که از ترس تپش قلب گرفتم.
کانر: تو و اون سگای دور و برت باید یاد بگیرید که جایگاهتون کجاست لیلی ... چطور جرعت میکنی اینطوری به من نزدیک بشی.
لیلی؟ همون ... دختر مو آبی که توی جلسه بود؟
آروم از بین پرده ها نگاهی بهشون انداختم.
آره ... خودش بود.
کانر ... با لباس سلطنتی آبی ای که تنش بود پشت به لیلی وایستاده بود و دستاشو مشت کرده بود.
یهو لیلی برگشت سمت من که سریع خودم رو عقب کشیدم ... وای ... نزدیک بودا ...
این دختر اینجا چیکار میکنه؟ منظور کانر از اون حرفا چی بود؟
لیلی: بیخیال کانر ... من ماه ها بود که توی جنگ بودم ... تو حتی توی این مدت برام نامه هم ننوشتی ... حتی توی جلسه یه نیم نگاه هم بهم ننداختی ... میخوای وانمود کنی که هیچ چیزی بینمون نبوده؟
کانر: من وانمود نمیکنم ... از اول هم چیزی بین ما نبود ... فقط یه رابطه ی یه شبه ی احمقانه بود ... همین ... فقط وقتمون رو تلف کردیم ... در ضمن ... یادم نمیاد برای شام دعوتت کرده باشم ... اصلا از کجا فهمیدی من اینجام؟
لیلی: خیلی راحت ... اون خدمتکارای احمقت هیچ وقت نمیتونن دهنشون رو بسته نگه دارن.
خدای من ... کانر و لیلی ... باهم بودن؟
لیلی: لباس قشنگیه ... آبی ... چه عالی ... میبینم که بدجور به این دختر خون آبی دل بستی که حتی رنگ لباسات هم آبی شده ... اما به نظرم باید مراقب باشی ... یهو دیدی کل سرزمین و فرمانرواییت رو این خون آبیا گرفتن.
کانر: تمومش کن ... حق با کیت بود. چه خونش آبی باشه چه نه ... میتونه متحد خوبی برای من باشه. کایلا به مردمش وفاداره ... اون میدونه فدا کردن یعنی چی ... کایلا ... باهوش و شجاع و ... سرکشه.
لبخندی روی لبم اومد لپام گل انداخت.
لیلی: اوه بیخیال ... نگو که داری از اون دختره ی خائن روباه مانند که خواهر صداش میکنی دفاع میکنی ... تو خیلی راحت گذاشتی کیت گولت بزنه و تو رو وادار به این ازدواج کنه ... دور و برت رو نگاه کن ... متحد کوچولوت کجاست؟ همه ی این سختی ها و مشکلات رو تحمل کردی که چی؟ که به قول خودت بیشتر بشناسیش؟ این همه تدارک دیدی ... حتی این لباس آبی رنگ مسخره رو هم به خاطر اون پوشیدی ... خب؟ الان کجاست؟ با واقعیت رو به رو شو کانر ... اون هیچ وقت قرار نیست که بیاد.
نه ... من ... میخواستم بیام ... فقط ...
اخم غلیظی کردم ... دختره ی ...
لیلی: اون با تمام وجودش از تو متنفره ... حتی اگه شرایطش براش پیش بیاد حاضره سرت رو از تنت جدا کنه و برای مردمش ببره.
کانر: شاید حق با تو باشه ... چه قدر احمق بودم ... میخواستم برای یه بارم که شده ... فکر کردم که اون ...
نه نه ... داشت اشتباه فکر میکرد ... من ازش متنفر نبودم.
از لا به لای پرده ها نگاشون کردم.
لیلی از پشت نزدیک کانر شد و از پشت دستاشو دور کانر حلقه کرد.
لیلی: اوه کانر ... تو همیشه میذاری همه گولت بزنن ... اما میدونی چیه ... کلید همه ی مشکلاتت جلوی چشماته ... فقط ... بکشش.
حس کردم قلبم از حرکت وایستاد.
چی؟
کانر ... منو بکشه؟
بیشتر از جواب کانر میترسیدم.
به زور آب دهنم رو قورت دادم.
لیلی: این کاریه که توش بهترینی ... اون دقیقا تو مشتته. فکرشو بکن ... وقتی سر راهت نباشه میتونی هر چیزی رو که مال توعه داشته باشی ... اگه بخوام صادق باشم ... خیلی از وزرا انتظار داشتن که تا الان کارش رو تموم کرده باشی ... اما من مطمئنم که بهش فکر کردی ... که دستات رو دور اون گردن شکنندش حلقه کنی ... ببینی که از درد به خودش میپیچه ... وقتی که داره برای ذره ای هوا دست و پا میزنه.
حس حالت تهوع بدی داشتم.
دستمو به دهنم گرفتم و چشمامو با درد بستم که قطره اشکی از چشمام افتاد.
کانر ... این کارو با من نمیکنه.
سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم ... چرخید سمت لیلی و یهو گردنش رو گرفت و چسبوندش به دیوار.
کانر: دفعه ی دیگه که یه همچین چیزی از دهنت میاد بیرون ... انقدر مهربون نیستم.
حس میکردم تمام بدنم داغ کرده ... انگار ... همه چیز داشت دور سرم میچرخید.
دستام شل شد و جعبه ی توی دستم رو زمین افتاد و صدای بدی داد.
دیگه نمیتونستم روی پاهام وایستم و خودمم افتادم ... چشمای نیمه بازم خیس اشک بود و به زور میدیدم ولی ... دیدم که پرده تکون خورد و کانر منو دید.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone