#پارت_سی_و_نهم 💫
( کایلا ):( فلش بک):
_ درختا دارن آتیش میگیرن ... باید عجله کنیم.
یکی از نگهبانا بازوهام رو گرفت و سعی کرد منو ببره.
_ پرنسس باید بریم ... اینجا خیلی خطرناکه.
من: نههه ... من بدون مادرم هیچ جا نمیرم ... ولم کن.
اشکام بی وقفه میریخت.
هولش دادم عقب که بالاخره ولم کرد.
من: مامااان.
_ پرنسس برگردید ... پرنسس.
خودمو رسوندم به مادرم.
مادر: باهاشون برو کایلا.
من: ولی ...
مادر: ولی چی؟ به اطرافت نگاه کن ... ما نمیتونیم اینجا بمونیم ... بیرون از این جنگل یه ارتش برای کشتن تو وایستاده ... متوجه میشی؟ اگه الان نری هر کسی که اینجاست میمیره ... برو ... من حواسشون رو پرت میکنم.
من: من متوجهم ... ولی چرا تو؟ تو همین الانش هم زخمی شدی ... برام مهم نیست اگه این خودخواهیه ... نمیخوام بری ... نمیخوام از دستت بدم مامان.
دستی به صورت خیس از اشکم کشید.
مادر: میدونم که منصفانه نیست عزیزم ... ولی این وظیفه ی منه ... تمام عمرم از آدمایی محافظت کردم که نمیتونستن از خودشون محافظت کنن ... چون میدونستم اوضاع هر چه قدر هم که بد باشه من بازم دلیلی برای زندگی کردن دارم ... از حالا به بعد ... تو هم باید کاری که من کردم رو بکنی.
×××××
به زور لای چشمام رو یکم باز کردم.
کانر رو دیدم که روی زمین زانو زده بود.
کانر: هرکاری بگید میکنم ... مهم نیست چی باشه ... بهتون قول میدم تا وقتی که بهش صدمه نزنید منم صدمه ای به شماها نمیزنم.
_ چه قدر رمانتیک ... بهتون که گفتم ... اون فقط یه عاشق دلباختست ... نه یه شاه قدرتمند.
یهو همون مرد مشتی تو صورت کانر زد.
وای ... انتظار داشتم کانر تا حد مرگ عصبی شه ولی فقط فحشی زیر لب داد.
خدای من اینجا چه خبره؟
بودن کانر درست تو چند قدمیم ... دلگرمیه خیلی خوبی بود ... انگار میدونستم تا وقتی کانر هست نمیتونن بهم صدمه بزنن.
یهو شمشیراشون رو زیر گلوی کانر گذاشتن و یکیشون اومد سمت من.
چشمامو بستم تا متوجه نشه بهوش اومدم.
یهو صدایی توی سرم پیچید ...
این ... صدای مادرمه ... مطمئنم.
مادر: تو باید زنده بمونی ... تو خیلی کارا داری که باید انجام بدی ... یادت باشه عزیزم ... من تو رو بیشتر از هرچیزی تو این دنیا دوست دارم ... حتی اگه همه ی دنیا در مقابل تو باشن ... من کنار توام ... همیشه.
با پیچیدن این حرفا تو گوشم انگار قدرتی تو بدنم جمع شد.
در عرض یه ثانیه چرخیدم سمت همونی که بالا سرم وایستاده بود و گیرم رو از تو موهام در آوردم و فرو کردمش تو گردنش.
خون شدیدی از گردنش جاری شد و روی زمین افتاد.
بیحال به اون دونفری که کانر رو نگه داشته بودن نگاه کردم.
با لبخند رضایتی رو لبش با افتخار نگام کرد.
کانر: دختر خودمی.
لبخند ریزی زدم ولی با دردی که تو بدنم پیچید لبخندم شل شد و چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چیشد.
×××××
( کانر ):_ م ... مرده؟
_ نه ... امکان نداره.
من: حالا که یکیتون از میدون خارج شده فکر کنم بدونید که چی در انتظارتونه.
خواستن بهم حمله ور شن ولی جاخالی دادم.
من: اینجا دیگه آخر خطه.
×××××
به شکل خودم در اومدم و به جسدای خونی و بیجونی که جلوی پام افتاده بودن نگاه کردم.
آشغالای کثیف ...
با درد کتفم رو تو دستم گرفتم.
یهو حواسم جمع کایلا شد.
دویدم سمتش و کنارش روی زمین نشستم و برش گردوندم سمت خودم و تو بغلم گرفتمش.
من: کایلا ... کایلا چشمات رو باز کن ... تموم شد ... همه چی تموم شد ... همشون مردن ... دیگه نمیتونن اذیتت کنن ... من اینجام.
آروم چشماشو باز کرد.
کایلا: اومدی ...
من: ببخشید که زودتر نرسیدم و انقدر اذیت شدی.
کایلا: دروغ بود نه؟
من: چی دروغ بود؟
کایلا: باید میفهمیدم ... تو ... هیچ وقت دنبال من نفرستاده بودی مگه نه؟
من: انقدر حرف نزن ... نمیبینی خونریزی داری؟
کایلا: اشکالی نداره ... حتی اگه حقیقت هم داشته باشه ... الان اینجایی ... نمیدونی چه قدر از اینکه اینجایی خوشحالم.
با درد چشماشو بست که اشکش ریخت.
من: چیشده؟
خودمو یکم کشیدم عقب که دیدم دستشو به پهلوش گرفته و به شدت داره خونریزی میکنه.
کایلا: خیلی اوضاعم بده نه؟
من: نه ... چیزی نیست که یه اژدها نتونه از پسش بربیاد ... حالت خوب میشه.
آروم خندید.
کایلا: عالیجناب ... اصلا دروغگوی خوبی نیستی.
لبخند از روی لبم رفت.
بیشتر کشیدمش سمت خودم که سرشو روی سینم گذاشت.
من: خواهش میکنم ... باهام بمون ... ترکم نکن.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone