#پارت_پنجاه_و_یکم 💫
( کانر ):تو بالکن اتاق وایستادم و به شلوغیای توی حیاط نگاه کردم.
هر کسی مشغول کاری بود و حسابی شلوغ شده بود.
بیشتر کارا تموم شده بود و فقط بخشی از تزیینات حیاط مونده بود.
تو کمتر از چند ساعت دیگه ... کایلا رسماً زنم میشه.
با صدای کیت از فکر در اومدم.
کیت: میشه یکم صحبت کنیم؟
برگشتم سمتش که دیدم هنوز آماده نشده.
من: کیت اینجا چیکار میکنی؟ چرا آماده نشدی؟ خودت که میدونی چه قدر لفتش میدی تا حاضر شی.
کیت: همه چی آمادست ... منم آماده میشم نگران نباش ... میخواستم ببینم تو حالت خوبه یا نه.
آهی کشیدم و دوباره به حیاط نگاه کردم.
من: من خوبم ... دارم سعی میکنم خودمو آماده کنم ... خیلی افکارم بهم ریختست ... اون قاتلا ... سلطنت ... و ... میدونی ... چیزای دیگه.
بهم نزدیک شد و کنارم وایستاد و دستشو روی شونم گذاشت.
کیت: هی آروم باش ... مثلا عروسیته ها ... به این فکر کن که بعد از امروز دیگه این جنگ رسماً تموم میشه ... پس ناراحت نباش باشه؟ مطمئنم که کارتر هم بهت افتخار میکنه ... همون طوری که من بهت افتخار میکنم.
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بغلم کرد.
کیت: تبریک میگم ... و ... ممنونم که هر وقت بهت نیاز داشتم کنارم بودی.
منم بغلش کردم و کمرشو نوازش کردم.
من: کیت ... میدونم که زیاد اینو نمیگم ولی ... نمیدونم اگه تو نبودی چیکار میکردم ... ازت ممنونم.
فین فینی کرد که فهمیدم گریش گرفته.
سریع ازم جدا شد و پشتش رو کرد بهم.
کیت: خیله خب بسه دیگه ... فهمیدم چه نقشه ای داری ... داری حواسم رو پرت میکنی که برای آماده شدن بهت سخت نگیرم ... بیچاره عروس اگه تورو با این قیافه ببینه سکته میکنه.
من: چی داری میگی؟ من همیشه همینطوری خوشتیپم.
کیت: باشه بابا خوشتیپ ... پسرا من کارم اینجا تمومه ... حالا دیگه میتونید خوشگلش کنید.
رفت کنار که دیدم چند تا از خدمتکارای مرد با لباس و صندوقچه تو دستشون توی اتاقن.
من: اینا از کی اینجا وایستادن؟
نمیخواستم ببینن که کیت رو بغل کردم ... انگار از ابهتم کم میشه.
پسرا جلو اومدن و محاصرم کردن.
من: هی ...
_ عجله کنید سرورم ... همین الان که ما داریم حرف میزنیم پرنسس دارن آماده میشن ... وقتمون کمه.
کیت: اوه گفتی پرنسس ... کانر حواست باشه وسط مراسم یادت نره نفس بکشی.
چشمامو ریز کردم و سعی کردم بفهمم منظورش چیه که خنده ی شیطانی ای کرد و رفت بیرون.
منظورش این بود که ... یعنی کایلا انقدر زیبا شده که با دیدنش نفسم بند بیاد؟
×××××
( کایلا ):_ باید از این پارچه استفاده کنیم.
_ نه اون یکی بهتره ... بیشتر بهشون میاد.
_ ولی من مطمئنم پرنس اصلا خوششون نمیاد اگه پرنسس این لباس رو بپوشه.
چشمامو کلافه و عصبی بستم.
دو تا از خدمتکارا نیم ساعت داشتن سر این بحث میکردن که کدوم لباس بهتره و از اون طرف هم سه نفر ریخته بودن رو سرم و داشتن موهام رو درست میکردن.
از این همه شلوغی و درهم برهمی کلافه شده بودم.
من: میا ... دیگه دارم خسته میشم.
میا: بانوی من اگه دیشب تا دیروقت تو قصر پرسه نمیزدین الان سرحال تر بودید.
من: نمیفهمم چرا انقدر باید سر یه چیزی بحث کنن ... تا الان هزارتا لباس پوشیدم که همشون قشنگ بوده ... خب یکی از همونا رو میپوشم دیگه.
خدمتکارا با شنیدن این حرفم آروم شروع کردن به خندیدن.
من: دارن به چی میخندن؟
میا: اوه پرنسس ... پرنس تنها کسی نیست که امروز باید تحت تاثیر قرارش بدید ... امروز کل کشور نگاهشون به شماست ... امروز روزیه که مردم تا سه قرن دیگه هم راجع بهش صحبت میکنن ... همه ی زنان قصر حاضرن خودشون رو بکشن تا جایی باشن که شما الان هستید ... اگه به ظاهرتون اهمیت ندید یعنی به عالیجناب اهمیت ندادید و اگه به عالیجناب اهمیت ندید یعنی به سرزمینش اهمیت ندادید.
من: اما ...
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا گرفت و قلمویی که رنگ سرخی روش داشت رو سمت لبام آورد.
میا: همینطوری بمونید بانوی من ... وقتی کارمون تموم بشه همه زن ها و مرد ها و بچه ها درباره ی ملکه ی آیندشون حرف خواهند زد ... به ما اعتماد کنید.
صورتش رو بهم نزدیک تر کرد و شیطون نگام کرد.
میا: فکر نکنم پرنس امروز یه ثانیه هم ازتون جدا شه ... همینطور هم شب ... فکر شب تنها موندن رو از سرتون بیرون کنید.
کاملا میتونستم حس کنم که گونه هام از خجالت سرخ شده.
×××××
( کانر ):_ عالیجناب وارد میشوند ... فرمانروای آیندتون ... اژدهای سرخ ... پرنس کانر.
درهای قصر رو برام باز کردن و وارد حیاط شدم.
کل حیاط تزیین شده بود و گوشه و کنار حوض های توی حیاط میز های خوراکی چیده شده بود.
صاف وایستادم و دستامو بردم پشتم به کجاوه ی کایلا که نزدیک میشد خیره شدم.
از همین الان قلبم داره تند میزنه ... یعنی چی شکلی شده؟ مطمئنم هرجوری که شده باشه بازم زیباست.
اخم ریزی کردم و گلومو صاف کردم.
جمع کن خودتو کانر ... مگه تا حالا دختر ندیدی؟
خودم جواب خودم رو دادم ... این دختر با تموم دخترایی که تا حالا دیده بودم فرق میکرد.
هر چی کجاوه نزدیک تر میشد ضربان قلب منم تند تر میشد.
کجاوه رو نگه داشتن و با کنار رفتن پرده های حریر اولین چیزی که دیدم لب های سرخش بود.
×××××
( کایلا ):از پشت پرده های حریر قرمز کجاوه بیرون رو نگاه کردم.
چه قدر همه چیز قشنگ شده بود.
همه چیز خیلی باشکوه و در شأن خاندان نیلگون و سرخ بود.
لبخندی رو لبم نشست که با یادآوری حرفایی که دیروز بین من و آرسن رد و بدل شد رو لبم ماسید.
( فلش بک ):
آرسن: کایلا ... تو ... دوستش داری؟
چیزی نگفتم که دوباره صدام کرد.
آرسن: تو ...
من: نه ... دوسش ندارم ولی ... بهش اهمیت میدم ... وقتی که زخمی شده بود خیلی نگرانش شدم ... وقتایی که به چشماش نگاه میکنم ... انگار که توشون غرق میشم.
آرسن: فهمیدم ... متاسفم که نمیتونم جوری باشم که اون هست ... خداحافظ پرنسس.
بغض بتی گلوم رو گرفت و نذاشت جوابش رو بدم.
×××××
منو ببخش آرسن ... اما من قولی دادم که باید تا آخرش پاش وایستم ... قولی که بالاخره این خون و خون ریزی رو تموم میکنه.
با قدرتی که من و کانر داریم ... بالاخره این جنگ تموم میشه.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone