۹۹. مجازات

27 3 0
                                    

#پارت_نود_نهم 💫
لیلی: من کسی نیستم که شما فکر میکنید ... من فقط جسم اژدهای نیلگونم ... با نشان هایی به دنیا اومدم که این رو ثابت می‌کنه ... اما من نمیتونم قدرت های اژدها رو اونطوری که شما میدونید کنترل کنم ... اینا چیزایی نبودن که خودت گفتی پرنسس؟ وقتی که هممون اون تو گیر افتاده بودیم ... وقتی که بهت التماس کردیم نجاتمون بدی؟ خب بانوی من ... حالا کدوم یک از ما داره دروغ میگه؟
با دیدن اژدهام که پشت پرده ای که پشت لیلی بود قایم شده بود شوکه شدم.
با حس درد شدید و آنی ای توی سرم چشمامو محکم بستم و سرمو گرفتم.
کانر سریع بازوم رو گرفت و نگهم داشت.
کانر: کایلا ... حالت خوبه؟
من: خوبم ... اون اینجاست کانر.
چشمامو باز کردم و دوباره به اژدهام نگاه کردم.
من: فقط باید یکم دیگه طاقت بیارم.
_ خیانتکار گستاخ ...
_ چطور جرعت میکنی همچین تهمتی به پرنسس بزنی؟
_ چطور جرعت میکنی روی ملکه ی آینده ی این سرزمین دست بلند کنی؟
_ خیانتکار؟ بهتره گوشاتو شست و شو بدی پیرمرد. 
_ پرنسس دیگه چیا رو از ما پنهون کرده؟
دعوا و مشاجره بین اعضای محکمه بالا گرفته بود.
ملکه: ساکت ... تحمل چنین آشوبی رو تو ی محکمم ندارم ... هرگونه تهمتی که از جانب ژنرال صورت گرفته پرنسس باید یه فرصتی برای دفاع از خودش داشته باشه ... خب پرنسس ... چی داری که بگی؟
از جام بلند شدم و به وسط سالن رفتم.
من: حقیقت داره ...
همه شروع به پچ پچ کردن.
من: چیزایی که ژنرال گفتن همه صحبت های من بود ... وقتی که دیوار های زندان داشت روی سرمون خراب میشد من نتونستم از قدرت اژدهای نیلگون اونجور که باید استفاده کنم ... من تبدیل نشدم ... حتی وقتی که ژنرال روی من دست بلند کرد ... حتی وقتی که سربازا بهم التماس کردن ... حتی وقتی که اون زندانی توی دستای من جون داد ... قصد نداشتم هیچ کس رو گول بزنم اما با این حال ...
_ خدای من چطور نفهمیدیم؟
_ چطور ممکنه؟
_ با عقل جور در نمیاد ...
بیشتر ارشد ها جلوی ملکه زانو زدن و روی زمین تعظیم کردن.
_ بانوی من ... بدشناسی و بد اقبالی سرتاسر این سرزمین رو فرا گرفته.
_ گستاخی ما رو ببخشید ... اما خاندان نیلگون ما رو فریب دادن ... یک روباه مکار رو به جای عروس برای ما فرستادن.
_ اگر خودشون تایید نمی‌کردن ما هیچ کدوم از این حرفا رو باور نمی‌کردیم ... پرنسس به خیال اینکه این موضوع هیچ وقت فاش نمیشه ما رو مسخره ی خودشون کردن.
_ پرنس کانر لایق کسی هستن که بتونن در کنارش فرمانروایی کنن و قدرتشون رو افزایش بدن ... این زن قطعا لایق همچین سمتی نیست.
_ ماه هاست از عروسی سلطنتی میگذره اما هنوز هم خبری از وارث نیست ... این خودش یک نشانه ست.
_ ازتون خواهش میکنیم این ازدواج و این قرارداد رو لغو کنید اعلحضرت ... این زن لایق عنوان ملکه نیست.
احساس میکردم قلبم داره از سینم جدا میشه ... این حجم از تحقیر رو نمی‌تونستم تحمل کنم.
با شنیدن صدای دست زدن کسی به سمت صدا برگشتم.
کانر: وای وای وای ... واقعا نمایش فوق العاده ای بود ... مثل اینکه خیلی براش تمرین کرده بودید.
نگاهش رو کشید روی من و به سمتم اومد.
کانر: به هر حال ... به نظرم حرفهای پرنسس هنوز تموم نشده و شماها با گستاخی تمام مانع از ادامه ی توضیحاتشون شدید.
کیت: عالیجناب ... لطفاً اجازه بدید مطلبی رو مطرح کنم ... پرنسس تنها اژدهایی نبود که اون روز تو زندان گیر افتاده بود ... گروه افعی سیاه واقعا باهوشن ... اونا میدونستن که اژدهاها وقتی اون تو گیر بیفتن کارشون خیلی سخت میشه ... همون‌طور که من به مشکل خوردم و نتونستم تبدیل بشم ... دوتا از افرادی هم که همراه ما بودن شاهد هستن ... اگر محکمه دنبال دلیلی برای مقصر بودن پرنسس میگرده این دلیل محکمی نیست ... هر اژدهایی توی اون تونل های تنگ به مشکل برمی‌خوره.
مهربون نگاش کردم و با لبخونی ازش تشکر کردم که سرش رو تکون داد.
من: همون‌طور که گفتم ... من هیچ وقت قصد نداشتم محکمه رو فریب بدم ... قدرت های یک اژدها فقط تبدیل شدن اون نیست ... چند وقت پیش توی یکی از طومار های قدیمی که ملکه برای مطالعه به من داده بودن متوجه این شدم ... اژدهاهای اصیل از قدرت های درونیشون مثل یخ و باد استفاده میکردن ... اون لحظه تنها چیزی که به نظر میومد می‌تونه ما رو نجات بده همین بود.
کانر: پس به نظر میرسه اون طومارها فقط یک مشت داستان نیستن درسته؟
به جیمز که سینی ای توی دستش بود اشاره کرد تا بیاد جلو.
کانر: حتما همتون راجع به یخ های توی زندان شنیدید که آب نمیشن ... اما چند نفرتون با چشم خودتون دیدید؟
تیکه یخی رو از توی سینی برداشت و بالا گرفتش.
کانر: بیاید یه بار برای همیشه به این شایعات بی پایه و اساس پایان بدیم ...با برگردوندن این یخ به منبعش.
دست من رو گرفت و یخ رو توی دستم گذاشت.
آروم و با صدایی که فقط خودمون بشنویم زمزمه کرد.
کانر: مطمئنی از پسش برمیای؟
من: دیگه موقعیت از این بهتر گیرمون نمیاد.
برگشت سمت محکمه.
کانر: همه ی ما اینجا جمع شدیم تا شاهد اتفاقات اون شب باشیم ... بیاید شاهد خاطراتی باشیم که تو این تیکه یخ حبس شده.
دست من رو بست و فشارش داد.
چشمامو بستم و سعی کردم تمرکز کنم.
_ چه قدر باید صبر کنیم؟
_ فکر کنم کل روز طول بکشه.
اخمی کردم و یخ رو بیشتر تو دستم فشار دادم.
زود باش ... تو یه بار کمکم کردی ... ازت می‌خوام دوباره این کار رو بکنی ... خواهش میکنم.
_ اینطوری که بوش میاد باید تا زمستون سال بعد صبر کنیم.
با حس عجیبی و بادی که دورم پیچید چشمامو باز کردم.
کانر دستمو ول کرد و ازم فاصله گرفت.
یخ توی دستم روی هوا معلق موند و نور نیلگون خیلی زیبایی همه ی سالن رو گرفته بود و از یخ به شکل اژدهایی رو به بالا در اومده بود.
دستمو مشت کردم که یخ متلاشی شد و به شکل قطرات بارون روی سرمون ریخت.
_ این ... این بارونه؟
_ خدای من ... به اون تصویر اژدها که معلقه نگاه کن.
_ یخ ... یخ های توی سینی ... از بین رفتن.
سرم گیجی رفت که کانر سریع بهم نزدیک شد و گرفتم و دستی به موهای خیسم کشید.
کانر: خداروشکر ... داشتم نگران میشدم.
لبخند بی حالی زدم.
من: منم همینطور.
به قطرات آبی که از روی موهاش چکه میکرد نگاه کردم و دستی به موهاش کشیدم.
با شنیدن دادی که لیلی زد تکونی خوردم و به سمتش برگشتم.
لیلی: دروغگووو ... داره دروغ میگه ... من با چشمای خودم دیدم ... تو اژدها نیستی ... تو ...
با سیلی محکمی که سایرس بهش زد دستمو شوکه روی دهنم گذاشتم.
همه ی افراد سالن هینی گفتن و شوکه به این صحنه نگاه کردن.
ضربش انقدر شدید بود که صورت لیلی کج شد و از دماغش خون جاری شد.
سایرس: دختره ی گستاخ ... به اندازه ی کافی خودت رو تحقیر نکردی؟ بهتره که دهنت رو ببندی و دیگه حرفی نزنی.
به سمت من و کانر برگشت و تعظیم کرد.
سایرس: گستاخیش رو ببخشید بانوی من ... تهمتی که ژنرال به شما زد نابخشودنیه ... همینطور سربازانی که وظیفشون رو به درستی انجام ندادن و از من پنهان کاری کردن ... من مجازاتشون رو به عهده ی خودتون میذارم پرنسس.
متعجب نگاهش کردم.
_ اما ... مارشال اعظم ... ژنرال ..‌. اون ...
سایرس: اگر به خودم بود یا زندانیشون میکردم یا شکنجشون میدادم ... من به قضاوت شما اعتماد دارم بانوی من.
مجازات؟ یعنی نقشه ی سایرس این بود؟ از همون اول میدونست که هیچ کدوم از اونا راجع به چیزایی که توی زندان دیدن صحبت نمی‌کنم ... حالا که محکمه پشت منه ... چاره ای نداره تا منو یه ظالم نشون بده ... چه دلیل دیگه ای داره تا از من بخواد زنی رو مجازات کنم که حاضر بود بابت آزادیش با کانر معامله کنه ... آزاد کردن لیلی یعنی نادیده گرفتن جرم هایی که مرتکب شده ... مجازات کردنش هم کسانی که بی گناهن رو درگیر می‌کنه.
با سایرس نگاه کردم که با اون نگاه خبیث و دورنگش بهم خیره بود.
لعنتی ... یا باید همشون رو زندانی کنم و رازمو حفظ کنم ... یا باید آزادشون کنم و ریسک برملا شدن رازم رو به جون بخرم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
من: آزادشون کنید ...
ارشد: اما پرنسس ...
من: گفتم آزادشون کنید ... این چیزیه که گروه افعی سیاه میخواد ... که ما با همدیگه بجنگیم ... دشمن بین ما نیست ... بلکه بیرون از این قصره ... اگر سربازا اون خائنینی بودن که شما میگید قبل از انفجار فرار میکردن ... نه اینکه من رو توی اون تونل ها دنبال کنن ... همینطور برای ژنرال ... اگه به خاطر کمک های اون نبود نمی‌تونستیم راه خروج رو پیدا کنیم ... برخلاف قضاوت نا به جاش ... تصمیم گرفتم این دفعه رو ببخشمش ... اگه خواستار مجازات ژنرال هستید ... مارشال اعظم باید خودش این کار رو انجام بده ... من علاقه ای به این کار ندارم.
ملکه: پس تصویب شد ... چیزی که الان مهمه پیدا کردن گروه افعی سیاهه ... مارشال اعظم به کمک جورج و افرادش یک ماه وقت دارن تا گروه افعی سیاه رو پیدا کنن.
_ ی ... یک ماه؟ بانوی من اما این ...
ملکه: کافی نیست؟ اگه تو این مدت زمانی که گفتم کاری از پیش نبرید در مورد جایگاهتون تجدید نظر میکنم و افراد قابل تری رو برای انجام این کار می‌فرستم.
سایرس: مطمئن باشید که نیازی به انجام این کار نخواهید داشت بانوی من.
×××××

( سایرس ):

_ فاجعه بود ... همه چی افتضاح پیش رفت.
پوزخندی زدم و به کایلا و کانر که داشتن سالن رو ترک میکردن خیره شدم.
من: کاملا برعکس ... به چیزی که میخواستم رسیدم.

Violet Where stories live. Discover now