۸۴.قلمرو

77 13 0
                                    

#پارت_هشتاد_و_چهارم 💫
لبامو محکم مک میزد و دستشو روی بازوهای لختم میکشید.
دستمو سمت رداش بردم و از سرشونه هاش به پایین هلش دادم تا از تنش در بیاد.
لبامو از لباش جدا کردم و دستمو پشت گردنش گذاشتم.
کانر: راستش رو بگو ... وقتی گفتی حرف بزنیم منظورت همین بود؟
آروم خندیدم و دستمو روی سینش کشیدم.
من: الانم داریم حرف می‌زنیم عالیجناب.
کانر: بیا اینجا ببینم.
دوباره لباشو رو لبام گذاشت و گاز ریزی گرفت.
شونش رو فشار دادم و خودمو به سمتش کشیدم که سریع خودشو عقب کشید و اخماش توهم رفت.
تازه حواسم به زخمش جمع شد که هنوز کامل خوب نشده بود و هول شدم.
من: م ... معذرت می‌خوام ... هنوز درد میکنه؟
آروم دستمو روش کشیدم.
کانر: نه ... بعضی وقتا.
سرم رو سمت زخمش بردم و آروم روش رو بوسیدم.
یهو دستم رو گرفت و از سینش جداش کرد.
کانر: نباید این کارو بکنی.
من: چرا؟ فکر کردم ...
کانر: اگه میخوای از این جلوتر نرم این کارو نکن ... نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
×××××
من به پهلو و سمت کانر دراز کشیده بودم و اونم به کمر دراز کشیده بود و به سقف خیره بود.
من: فکر کردم از دستم عصبانی ای.
کانر: چرا باشم؟ فقط ناراحت بودم ... تمام عمرم رو با این ترس زندگی کردم که از عزیز ترین و نزدیک ترین آدم تو زندگیم ضربه بخورم.
نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد.
کانر: مقامات قضیه ی وارث رو خیلی جدی گرفتن و اگه بفهمن که ما حالا حالا ها قصد انجام دادن همچین کاری رو نداریم حسابی عصبی میشن ... همینطور مادرم ... حتی ارتش نیلگون.
من: خب حداقل مطمئنیم که سایرس و دار و دستش از این بابت خوشحال میشن.
کانر: خسته شدم انقدر همه درباره ی رابطه ی من و تو نظر دادن.
به پهلو شد و روم خم شد.
کانر: من بهت اهمیت میدم کایلا ... دوست دارم تحت هر شرایطی پیشم احساس امنیت و آرامش داشته باشی.
لباشو روی پیشونیم گذاشت و بعد چند لحظه ازم جدا شد.
دستمو روی صورتش گذاشتم و آروم نوازشش کردم.
من: منم بهت اهمیت میدم ... عالیجناب.
دستامو دور کمر لخت و گرم و نرمش انداختم و سرمو به سینش چسبوندم و چشمامو بستم.
کانر هم دستشو دورم انداخت و سرشو روی سرم گذاشت.
×××××
( کانر ):

از سرما دندونام بهم میخورد و بدنم یخ زده بود.
با درد نشانم آخی گفتم و بازوم رو تو دستم گرفتم.
_ راحتید عالیجناب؟
من: اه ... لعنتی ... دوباره نه.
_ این دردی که داری می‌کشی به خاطر کارهای خودته ... البته ... معلومه که متوجه نمیشی ... وقتی سرگرم وقت گذروندن با اژدهای نیلگونی خیلی چیزا رو نمی‌بینی ... تو این سرزمین ... میتونی درد و رنجی که من میکشم رو حس کنی ... درد و رنجی که اژدهای نیلگونت بهم داده.
من: کایلا هیچ وقت کاری نکرده که به تو صدمه ای بزنه.
_ شاید خوده پرنسس این کار رو نکرده باشه ... اما اژدهای نیلگون درونش خیلی کارا کرده ... تو خودت قدرت اژدهای نیلگون رو دیدی ... و حالا پرنسس دارای قدرت دو تا اژدهاست.
من: من فکر میکردم که اون فقط یه سری خاطرات رو یادش میاد اما ... تغییر کردن رنگ نشانش ... خواب هاش ... تو دلیل دیدن اون اژدهای قرمز توی خواباشی.
_ دیگه چطوری میتونستم به ذهنش نفوذ کنم؟ اگه نمیذاشتم بخشی از وجودم توی ناخودآگاهش بمونه اژدهای نیلگون تا حالا دخلش رو آورده بود ... هر چند فکر کنم این کارایی که تا حالا کردم حسابی اژدهای نیلگون رو عصبی کرده ... اون حالا دشمنیه که میخواد همه ی وجود منو نابود کنه.
یهو چشماشو بست و خون از دهنش بیرون اومد.
_ ضعیف شدم ... پس تو هم ضعیف میشی.
من: چه بلایی سر کایلا میاد؟
_ حتی تو این شرایط هم به فکر اونی.
من: جواب منو بده.
_ نمی‌دونم ... تا حالا پیش نیومده بود که یه آدم بتونه دو تا اژدها رو درونش داشته باشه ... اما میدونم که تا وقتی که من اجازه ندم اژدهای نیلگون نمیتونه وارد قلمروی تو بشه.
من: پس کایلا نمیتونه تبدیل شه ... لعنتی ... حتما یه کاری هست که تو بتونی براش انجام بدی.
_ من همین الانشم همون کاری که تو بهم گفتی رو کردم ... پس کارم اینجا تمومه.
من: نه ... هنوز کارمون تموم نشده.
چشماشو بست و نور زرد رنگی دورش رو گرفت و کم کم محو شد.
من: نهههه ...
×××××
من: کایلا ...
دستمو به کنارم کشید و با حس کردن جای خالیش چشمامو باز کردم.

Violet Where stories live. Discover now