#پارت_هشتاد_دوم 💫
من: حالش بهتره دکتر؟
طبیب: من دارم تمام تلاشم رو میکنم بانوی من ... اما غذا نخوردنش داره حالش رو بدتر میکنه.
به سمتش رفتم و یکی از ظرف های غذایی که براش گذاشته بودن رو برداشتم و کنارش نشستم.
من: شارلوت ... باید یه چیزی بخوری.
شارلوت: حقیقت داره؟ واقعا افعی های سیاه به اون کاروان ها حمله کردن؟
من: افعی های سیاه؟ اگه این لقبیه که به خودشون میدن ... آره ... همه ی گندم ها رو یا سوزونده بودن یا برده بودن ... خوشبختانه فقط همین یه حمله بوده ... شارلوت ... من میدونم تو از چی میترسی و میدونم که در عین حال هم میخوای کار درست رو انجام بدی ... اما نگران نباش ... سربازا مواظبتن و حتی برات محافظ شخصی هم میذاریم.
شارلوت: تو نمیدونی ... نمیدونی اونا چه کارایی از دستشون برمیاد ... هیچ کس نمیدونه ... گروه اونا از زمان اژدهاهای باستانی بوده ... اونا همیشه یه قدم از شماها جلوترن ... چیزایی ازتون میدونن که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکنید.
من: قبل از این بهت درباره ی حمله کردن به کاروان ها نگفته بودن؟
شارلوت: نه ... وقتی توی روستام بودم ... برای یکی از تاجرای اونجا کار میکردم ... سالها بود که اونجا بودم ... تا اینکه یه روز یه مرد به دیدنم اومد ... هیچ وقت صورتش رو ندیدم ... اون منو انتخاب کرد تا این ماموریت رو انجام بدم ... بهم گفت که با این کار میتونم انتقامم رو بگیرم ... میخواستم باور کنم که با این کار میتونم
مردمم رو از گشنگی نجات بدم ... اما اونا کاروان ها رو از بین بردن ... اونا قولی که به من دادن رو شکستن ...چطور تونستن به کاروان حمله کنن ... چطور تونستن غذای اون بچه های کوچیک و معصوم رو آتیش بزنن ... من نمیخوام اینطوری زندگی کنم.
به شدت گریه میکرد و میلرزید.
کنارش نشستم و بغلش کردم.
من: چیزی نیست شارلوت ... همه چیز درست میشه.
×××××
از سلولش اومدم بیرون و به سمت در خروج زندان رفتم.
آرسن: به نظر خوب پیش رفت.
بی میل برگشتم سمتش.
من: گروهبان.
آرسن: به نظر میرسه بالاخره یه سری اطلاعات ازشون به دست آوردیم ... قیافت چرا اینطوریه؟ فکر میکردم خوشحال تر باشی.
چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم.
آرسن: کایلا ...
×××××
( فلش بک ):کانر: گروهبان عاشق پیشت بهت همه چی رو گفته نه؟
من: عقلت رو از دست دادی؟ چی باعث شده فکر کنی که من همچین چیزی رو ازت مخفی میکنم ... عالیجناب ... کانر ... نمیدونم چی شنیدی ... اما من همین دیروز متوجه نقشه ی سایرس شدم ... اگه دیشب به اتاقمون میومدی همون موقع بهت میگفتم ... و آره ... گروهبان بهم گفت ... میدونم که دیر گفته اما ... حتما دلیلی برای این کارش داشته.
کانر: شب قبل عروسی تو اتاقت بود نه؟
متعجب نگاش کردم.
کانر: کایلا ...
بهش نزدیک شدم و دستش رو تو دستم گرفتم.
من: امشب به اتاقمون بیا.
کانر: کایلا ...
من: قول میدم درباره ی هر چیزی که بخوای حرف میزنیم ... هر چی که بخوای بدونی رو بهت میگم ... به عنوان همسرت ... ازت میخوام این کارو برام بکنی ... لطفاً.
چشماشو بست و روی هم فشارشون داد.
دستشو از تو دستم در آورد و به سمت در رفت.
من: کانر ...
کانر: من وقت میخوام تا فکر کنم.
×××××
آرسن: کایلا؟ همه چیز مرتبه؟
من: آره ... همه چیز مرتبه ... منو ببخش گروهبان.
از کنارش رد شدم و رفتم بیرون.
×××××
جلوی آینه نشسته بودم و میا داشت موهام رو شونه میکرد.
من: میا ... عالیجناب گفتن امشب کجان؟
میا: مطمئن نیستم بانوی من ... اما فکر میکنم تو اتاق مطالعشون باشن.
من: بسیار خب.
از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون و میا هم بدو بدو دنبالم اومد.
میا: بانوی من فکر نمیکنم فکر خوبی باشه ... عالیجناب دوست ندارن کسی مزاحمشون بشه.
من: من هر کسی نیستم ... همسرشم.
به در اتاق مطالعش رسیدم که نگهبانی جلوم رو گرفت.
_ بانوی من معذرت میخوام اما عالیجناب فعلا کسی رو ملاقات نمیکنن.
من: برو کنار.
خواستم برم تو که باز جلوم رو گرفت.
_ منو ببخشید بانوی من اما پرنس دستور دادن هیچ کس رو راه ندیم.
نیزه ای که جلوم گرفته بود رو توی دستم گرفتم.
من: بهم اجازه بدی؟ من ملکه ی آینده ی این سرزمینم ... و اینجام که همسرم رو ببینم ... یک بار دیگه مانعم شو تا بهت نشون بدم بعدش چه اتفاقی میفته.
کانر: کافیه.
به سمت چپم نگاه کردم که دیدم کانر با بالا تنه ی لخت و ردایی که همه ی دکمه هاش بازه دست به سینه به در تکیه داده.
کانر: بذار بیاد تو ... به نظر میرسه جواب منفی رو قبول نمیکنه.
اون نگهبان کنار کشید و منم وارد اتاق شدم.
من: فکر میکردم تا الان دیگه اینو فهمیده باشی که کسی نمیتونه جلوی من رو بگیره.نگاهم به میز داخل اتاق افتاد و همون خنجر قرمزی رنگی رو دیدم که روز اول ورودم به اینجا دیده بودم.
کانر: تا زمانی که توی این اتاقیم هیچ کس حق مزاحمت نداره ... و مهم نیست چه صداهایی از توی اتاق میشنوید ... هیچ کس حق ورود به اتاق رو نداره ... فهمیدید؟
بعدم در رو کوبید و اومد تو.
کانر: نمیتونستی یکم بیشتر صبر کنی؟ داشتم میو ...
من: خسته شدم از بس صبر کردم.
برگشتم سمتش و کمربند ساتن ردام رو باز کردم و از تنم درش آوردم که روی زمین افتاد و لباس خواب سفیدم معلوم شد.
من: باید صحبت کنیم.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone