#پارت_صد_هفتم 💫
( کایلا ):
تکونی خوردم و آروم چشمامو باز کردم ... پلکام بهم چسبیده بود و تار میدیدم.
کانر: کایلا ...
با شنیدن صدای کانر چشمام سریع و شوکه باز شد.
دست چپشو تکیه گاهش کرده بود و به پهلو سمت من و نزدیکم بود.
سرمو پایین آوردم و به خودم نگاه کردم که ملاحفه از روم کنار رفته بود و لباس خوابم معلوم شده بود ... سریع ملاحفه رو روی خودم کشیدم و از جا پریدم و نشستم و پشتمو کردم بهش ... هنوز بابت دیروز ازش خجالت میکشیدم.
من: من ... متاسفم ... نمیخواستم اینجا بخوابم ... نفهمیدم کی خوابم برد.
کانر: توقع نداشتم اینجا ببینمت ... من دیروز خیلی یهویی ترکت کردم ... فکر نمیکردم بعد اون رفتارم بخوای ببینیم.
من: همین قصدم داشتم ... اما نه به خاطر اینکه ازت ناراحت بودم ... به خاطر اینکه دیروز برای اولین بار حس کردم توی شکننده ترین و ضعیف ترین حالت ممکنی ... صحبت کردن راجع به برادرت تو رو هم از لحاظ فیزیکی هم از لحاظ روحی بهم ریخت ... کنجکاویم بهم غلبه کرد و زیادی تحت فشار گذاشتمت ... بعد از رفتنت خودمو سرزنش کردم ... روم نمیشد بعد از کاری که باهات کردم باهات رو به رو بشم ... اما بازم با این حال نتونستم تنهات بذارم ... اومدم تا ازت معذرت بخوام ... میدونم که نگرانی ها و فکرای توی سرم باعث شده ازت فاصله بگیرم اما حق با توعه ... چیزی برای نگرانی وجود نداره ... حقیقت اینه که ... من دیشب اومدم اینجا چون ... میخواستم بهت نزدیک باشم.
صدایی ازش نیومد که باعث شد برگردم و نگاش کنم ... با لبخند خبیثی بهم خیره بود.
من: چ...چرا اینجوری نگام میکنی؟
کانر: نمیدونم چی بگم ... به نظرم ما به اندازه ی کافی دیروز توی حوض به همدیگه نزدیک بودیم ... جوری که حتی پوست های تنمون هم همدیگه رو لمس کردن ... یعنی چه قدر بیشتر میخوای که به همدیگه نزدیک تر بشیم؟
چشمامو بستم و بهش پشت کردم.
من: داره دیر میشه ... تور سلطنتی امروز آماده میشه.
از جام بلند شدم و خواستم برم سمت در.
من: بهتره آماده شی و ...
مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش و روی تخت خوابوندم و خودشم رو خیمه زد.
یه دستمو روی بازوی سمت راستش و روی نشانش گذاشتم که اون یکی دستمم گرفت و روی قلبش گذاشت.
من: کانر ...
کانر: واقعا فکر کردی میذارم بری؟ اونم بعد از اینکه اینجا و تو این لباس گیرت انداختم؟
به چشمای عسلیش که برق خاصی توش بود خیره شدم.
کانر: هنوز یکم وقت داریم قبل از اینکه خدمتکارا بیان و دنبالمون بگردن ... باید بهترین استفاده رو از وقتمون بکنیم.
سرشو برد توی گردنم و لباشو روی گوشم کشید که باعث شد لرزی توی بدنم بیفته و بازوشو فشار بدم.
کانر: وقتی به دیروز توی حوض فکر میکنم میفهمم که هنوز خیلی چیزا هست که باید درباره ی همدیگه یاد بگیریم پرنسس.
سرشو بلند کرد و نگام کرد.
کانر: میخوام بیشتر بهت نزدیک شم کایلا ... میخوام تنها کسی باشم که از همه بهت نزدیک تره.
نگاهشو از چشمام گرفت و روی لبام آورد.
منم میخواستم ... منم از خدام بود اما ... با این عذاب وجدان نمیتونستم.
دستمو روی صورتش گذاشتم و با شستم نوازشش کردم.
من: صبر کن ... یه چیزی هست که باید بهت بگم.
نیم خیز شدم که کانرم عقب رفت و روی تخت نشست و منم رو به روش نشستم.
من: راجع به پرنس کارتر و سالن خرد ... حق با تو بود ... من اون سوالا رو فقط از سر کنجکاوی نپرسیدم ... وقتی خواستم راجع بهش بدونم که یه شاهین برام یه پیغام آورد ... خودت میتونی حدس بزنی از طرف کی بود ... بهت نگفتم چون ترسیدم از اینکه فکر کنی من یه بار دیگه هم گول سایرس رو خوردم ... یا فکر کردم شاید اگه بدونی اون پشت این قضیست برام تعریف نکنی.
ترسیده و نگران سرمو بلند کردم و نگاش کردم ولی نگاهش آروم بود.
کانر: درکت میکنم ... وقتی قضیه سایرس باشه ... صحبت کردن راجع به گذشته سخت میشه ... متاسفم که زودتر این قضیه رو بهت نگفتم ... اما در مورد سالن خرد ... فکر میکنی اونجا دنبال چی میگرده؟
من: مهم نیست ... سایرس هرکاری میکنه و هرچیزی میگه تا منو تو رو از هم جدا کنه من متوجه این هستم ... منم هیچ علاقه ای به انجام دادن کارایی که میگه ندارم.
تو چشماش خیره شدم و دستمو روی شونش گذاشتم.
من: قبل از اینکه باهات آشنا بشم تو رو یه جور دیگه تصور میکردم اما ... بهم نشون دادی که با تموم چیزایی که بقیه میگن فرق میکنی.
موهامو داد پشت گوشم و شستشو روی گونم کشید.
من: مهم نیست چه اتفاقی بیفته ... من بهت اهمیت میدم ... بهت اعتماد دارم ... و ته قلبم میدونم که ... دوست دارم ... با تو باشم.
چشماش برقی زد و بلافاصله بعد از بیرون اومدن حرف از دهنم منو سمت خودش کشید و لباشو روی لبام گذاشت.
سریع و با
ولع لبامو میبوسید و اجازه ی نفس کشیدن هم بهم نمیداد.
آروم هولم داد که دراز کشیدم و خودشم روم خیمه زد ... دستامو دور گردنش انداختم و بیشتر به خودم نزدیکش کردم.
دستشو روی پهلوم گذاشت و نوازش وار روی شکمم کشیدش که از لذتش آه خفه ای از لبام خارج شد که باعث شد کانر لباشو از لبام جدا کنه و با نفس نفس بهم زل بزنه.
کانر: حالت خوبه؟
من: خوبم ... فقط ... هیجان زدم.
لبخند جذابی زد و سرشو برد تو گردنم و به گردنم بوسه های ریز زد که باعث شد به شونش چنگ بزنم.
کانر: فقط خودتو بسپر به من ... آروم باش.
چشمامو از لذتی که از بوسه هاش بهم تزریق میشد بستم ... انگار که میتونستم با وجود این بوسه های داغش آروم باشم.
خودشو بهم نزدیک تر کرد جوری که سینش و بدن ورزیده اش چسبیده به شکمم بود.
خدای من ... احساس میکنم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون ... کاش میتونستم رهاش کنم.
_ رهاش کنی؟
شوکه چشمامو باز کردم و با باز شدن چشمام اژدهای نیلگون رو دیدم که بالای سر من و کانر بود.
_ اگه واقعا میخواستی رهاش کنی .. .من الان اینجا نبودم.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone