۲۹.مرد

83 15 8
                                    

#پارت_بیست_و_نهم 💫
من: آرسن وایستا ... لعنتی ... بذارید رد شم.
هلشون دادم و سعی کردم برم جلو که دستی رو شونم قرار گرفت.
جیمز: کجا داری میری؟
من: آرسن آسیب دیده ... باید کمکش کنیم.
جیمز: عمرا بتونیم از بین این جمعیت خودمون رو به اون جلو برسونیم.
من: برام مهم نیست ... نمیتونم بشینم و نگاه کنم که اینطوری به خودش صدمه میزنه.
بهش پشت کردم و خواستم برم جلو که با حرفی که زد سر جام وایستادم.
جیمز: من کور نیستم کایلا ... می‌دونم که یه حسایی بهش داری ... اما این دلیل نمیشه که الان اینطوری رفتار کنی. ما اینجاییم چون تو نامزد کانری ... خیلی طول نمی‌کشه تا همه ی کسایی که اینجان تورو بشناسن ... دفاع کردن تو از یه نگهبان معمولی هم تو رو هم اونو توی خطر میندازه ... اگه برات مهمه ... بذار خودش تنهایی از پس خودش بربیاد ... آرسن بهترین مبارزیه که میشناسم ... نگران نباش.
از کنارم رد شد و جلو رفت.
من: صبر کن جیمز ... کجا میری؟
جیمز: ببینم میتونم یکم برم جلوتر یا نه.
حق با جیمزه ... من نمیتونم با عجله کردن زندگی آرسن رو تو خطر بندازم ... ولی چطوری کنار وایستادنم میخواد کمکش کنه؟
با صدای سرباز های کنارم به خودم اومدم.
_ دخل اون پسر چشم آبی رو بیار مارشال ...
اخم غلیظی کردم و به آرسن نگاه کردم.
حداقل‌ میتونم از اینجا بهش امید و قدرت بدم.
با تمام توانم داد زدم: بزن داغونش کن آرسن ...
متوجهم شد و متعجب از حرکت وایستاد.
اون مرد از فرصت سواستفاده کرد و با چوب به بدنش ضربه زد که پرت شد رو زمین.
آخ ...
آرسن چشماشو با درد بست و حواسش نبود.
اون مرد دوباره خواست با چوب بهش ضربه بزنه که داد زدم: مواظب باش ...
آرسن سریع چشماش رو باز کرد و خودشو کنار کشید و مشتی تو صورت اون مرد زد.
_ عمووو ...
دنبال صدا گشتم که لیلی رو دیدم ... عمو؟
این مرد ... عموی لیلیه؟
آرسن با چوب ضربه ای به اون مرد زد که همهمه ها بیشتر شد.
شدت ضربه به قدری زیاد بود که مرد پرت شد رو زمین. 
دستشو جلوی صورتش گرفت و نتونستم قیافش رو ببینم.
خنده ی هیستریکی کرد و بلند شد.
_ فکر نمی‌کردم مجبور شم جدی مبارزه کنم ...
چوبش رو کنار انداخت و گارد گرفت.
آرسن متعجب نگاش کرد.
آرسن: چه نقشه ای تو سرت داری پیرمرد؟
یهو به آرسن حمله کرد و پشت سرش قرار گرفت و هدبند آرسن رو تو دستش گرفت و کشیدش و ضربه ای به پشت پاش زد که افتاد رو زمین.
نگران نگاش کردم ...
هدبندش از سرش باز شد و جلوش روی زمین افتاد ...
خیلی وقت بود که بدون این هدبند صورتش رو ندیده بودم ...
سرش رو گرفت بالا و نگام کرد ...
دستمو روی دهنم گذاشتم و نگران نگاش کردم.
_ کافیه ...
مرد بهش نزدیک شد و پاش رو بی تفاوت روی هدبند آرسن گذاشت و جلوش وایستاد ...
_ دقیقا این کسیه که من میتونم بهش بگم سرباز ... قدرت بدنی عالی ای داری ... تو قوی ای ... ولی باید بیشتر حواس جمع باشی ... با یکم تمرین قطعا میتونی پیرمردی مثل من رو شکست بدی.
_ اژدهای سرخ ...
_ سرورم خوش آمدید ...
_ خوش آمدید سرورم ...
برگشتم پشت سرم که دیدم سربازا همه رفتن کنار و تعظیم کردن و کانر داره از بینشون میاد سمت ما.
بهم رسید و کنارم وایستاد و دستش رو روی شونم گذاشت.
کانر: حالت خوبه؟ به نظر ناراحت میای.
من: حالم خوبه سرورم.
_ پرنس ...
برگشتم سمت صدا که همون مرد رو دیدم. 
دستش رو روی سینش گذاشته بود و تعظیم کرده بود.
_ بعد از مدت ها خدایان دوباره من رو پیش شما آوردن ... سالها بود که همچین صورت زیبایی ندیده بودم ... اژدهای نیلگون ... زیباییتون بسیار چشمگیره.
مردک چاپلوس ... اصلا حس خوبی بهش نداشتم.
من: ایشون کین عالیجناب؟
یهو دستم رو کشید سمت خودش و بوسه ای روش زد.
صورتم رو با چندشی توهم کشیدم.
_ من خدمتگزار ناچیز شما هستم بانوی من ...
کانر: ایشون مارشال اعظم هستن پرنسس ...
از لحنش حس کردم کانر هم زیاد از این آدم خوشش نمیاد.
من: مارشال اعظم ... افرادتون زیاد از شما صحبت میکنن ... باعث افتخاره که بالاخره ملاقاتتون کردم.
سرش رو بلند کرد که با دیدن چشماش حس کردم از شدت شوک نفسم بند اومد و چشمام گرد شد.
مارشال: باعث افتخار بندست بانوی من.

Violet Where stories live. Discover now