۵۶.زفاف

119 8 3
                                    

#پارت_پنجاه_و_ششم 💫
( کایلا ):

میا: عجله کنید بانوی من ... باید قبل از اینکه عالیجناب برسن حاضرتون کنیم.
من: میا ...
میا: چیشده پرنسس؟
من: میگم که ... مطمئنی این لباس مناسبه؟ حس میکنم زیادی یقش بازه.
به لباس ساتن قرمزی که تنم کرده بودن نگاه کردم که یقش خیلی باز بود.
میا: نگران نباشید بانوی من ... فقط یکم حساس شدید ... اتفاقا خیلی زیبا به نظر می‌رسید ... در ضمن این لباس با لباس عالیجناب سته ... برای همین نمی‌تونیم عوضش کنیم.
موهام رو که باز کرده بودن ساده بردن بالای سرم و جلوی موهام رو بردن سمت راست و روی پیشونیم ریختنش.
آرایشم رو کم و گونه هام و لبام رو سرخ کردن.
مرتبم کردن و از اتاق رفتیم بیرون.
نزدیک هفت هشت نفر جلوی اتاقم وایستاده بودن.
به پیرمرد و پیرزنی که جلوی خدمتکارا وایستاده بودن نگاه کردم.
قبلا دیده بودمشون ... ارشد های قبیله هامون بودن.
پیرزنه مال قبیله ی ما و پیرمرده مال قبیله ی کانر اینا.
اما اینجا چیکار میکنن؟
میا: بفرمایید بانوی من.
راهنماییم کردن و وارد یه سالن دیگه شدیم و بقیه هم پشت سرمون اومدن.
در بزرگی رو باز کردن که با دیدن داخل اتاق دهنم باز موند.
من: اینجا ...
میا: فوق العادست مگه نه؟ اینجا اقامتگاه سلطنتی شما و پرنسه ... راحت باشید بانوی من ... پرنس تا چند لحظه ی دیگه میرسن.
به اتاق سرخ رو به روم نگاه کردم.
یه تخت دو نفره ی بزرگ با پرده های حریر قرمز و گلبرگ های رز قرمز روی تخت.
همه جای اتاق شمع روشن کرده بودن و فضا رو حسابی رمانتیک کرده بودن.
با تصور اتفاقاتی که ممکنه توی این اتاق بیفته وحشت زده از اتاق بیرون اومدم.
من: من نمیتونم این کارو بکنم.
میا: صبر کنید بانوی من.
بازوم رو گرفت و نگهم داشت.
میا: بانوی من شما دیگه بچه نیستید ... نمیشه که رسم و رسومات رو به خاطر یه ترس از روی هیجان بهم بزنید ... شما الان دیگه عروس اژدهای سرخید ... وظایفتون در قبال ایشون به اندازه ی وظایفتون در قبال سرزمینتون مهمه ... متوجه میشید؟
راست می‌گفت ... سعی کردم به خودم مسلط بشم ... اصلا قرار نیست که اتفاقی بیفته ... الکی شلوغش کردم.
ولی با دیدن اون اتاق و فضای داغی که توش درست کردن ...
دوباره بدنم گر گرفت و ترس برم داشت.
میا این سکوتم رو به معنی رضایت برداشت کرد و به بقیه خدمتکارا اشاره کرد که بیان جلو.
میا: خوبه ... خانما ... به پرنسس کمک کنید لباسشون رو دربیارن.
دو سه تا از خدمتکارا ریختن سرم.
من: نه ... صبر کنید ... نکنید ... میا ... مگه قرار بود من این لباس رو در بیارم؟ دست نگه دارید.
با شنیدن صدای قدم هایی همه برگشتن سمت صدا و با دیدن کانر تعظیم کردن.
لباسم رو که کمی پایین کشیده بودن و سرشونه ی لختم معلوم شده بود رو بالا کشیدم.
بهش نگاه کردم که چیزی جز یه ردای قرمز ساتن که با مال من ست بود چیزی نبود ... جلوش رو هم باز گذاشته بود و بدن ورزیده اش تو چشم بود.

دست به سینه وایستاد و خیره شد بهمون.
کانر: لازم نیست لباسش رو در بیارید.
میا: پرنس ...
خدمتکارا وحشت زده منو ول کردن و تعظیمی کردن.
میا: عالیجناب ... ما رو عفو کنید ... ما فقط داشتیم پرنسس رو برای ورود شما آماده میکردیم.
سرم رو انداختم پایین تا به چشماش که داشت منو میخورد نگاه نکنم.
کانر: آمادش کنید؟ مشخصه که اصلا این کارو بلد نیستید.
صدای قدم هاش بهم نزدیک شد که باعث شد سرم رو بالا بگیرم و نگاش کنم.
نزدیکم وایستاد و چونم رو گرفت و انگشت شصتش رو روی گونم کشید.
کانر: من مدت زیادیه که منتظر امشبم ... اگه کسی عروس من رو ناراحت کنه به شدت عصبی میشم ... و اینطور که معلومه پرنسس میخواد من کسی باشم که لباساش رو براش در میاره ... برای همین انقدر تقلا می‌کنه.
از پرروییش زبونم بند اومده بود.
با صورت سرخ شده و ضربان قلب بالا عصبی و خجالت زده نگاش کردم.
من: تو ...
_ کافیه ... الکی داریم وقتمون رو هدر میدیم.
برگشتم سمت صدا که همون پیرزن از قبیلمون رو دیدم.
_ شراب های سلطنتی برای شما آماده شده.
کانر: بسیار خب.
برگشت سمت من و خبیث نگام کرد.
کانر: به این خدمتکارا هم اهمیت نده عزیزم ... امشب شب ماست ... و هر جوری که ما بخوایم پیش میره ... مگه نه عزیزم؟
با چشمام براش خط و نشون کشیدم و از لای دندونام بله ای گفتم.
سینی گیلاس های شراب رو آوردن و نفری یه دونه برداشتیم.
طبق رسممون دستامون رو ضربدری از بین هم رد کردیم و هر کسی گیلاس اون یکی رو خورد.
بعد از اینکه گیلاسا رو توی سینی گذاشتیم کانر دستشو دور شونم انداخت و منو سمت اتاق خواب برد.
کانر: بیا پرنسس ... امشب شبی میشه که هیچ وقت فراموشش نمیکنی. 
دلم میخواست تیکه پارش کنم ... میدونست من خجالت میکشم و هی داشت اذیتم میکرد.
وارد اتاق شدیم و وقتی درا بسته شد سریع دستشو از دورم باز کرد و منم سریع ازش فاصله گرفتم.
کانر: اووف ... خداروشکر تموم شد.
بهش چشم غره رفتم.
من: چه قدرم که تو بدت اومد.
وای خدا چه قدر گرمه ... این لباس هم که هی میچسبه به تنم و داره کلافم می‌کنه.
اصلا دلم نمی‌خواست درش بیارم چون زیرش فقط یه لباس خواب خیلی بدن نما داشتم.
همش تقصیر میاعه ... هی بهش میگم من اینو نمیپوشم آخرم به زور تنم کرد.
نمی‌فهمم من چرا به ذره ابهت ندارم که این خدمتکارای پررو ازم بترسن.
_ مراسم رو ادامه بدین.
من و کانر شوکه برگشتیم سمت صدا که دیدم هر کسی که بیرون از اتاق بود حالا اومده بودن تو.
اینا ... چطوری؟ چرا اتاقای این قصر در و پیکر نداره که هرکی دلش بخواد سرش رو میندازه پایین و میاد تو.
من: این کارا یعنی چی؟
_ مراسم رو ادامه بدید.
مرض .‌.. این پیرزن دیگه داره میره رو مخم.
کانر: خانم بهتره هرچه زودتر این اتاق رو ترک کنید قبل از اینکه با دوتا اژدهای خشمگین مواجه بشید.
آها ... اینه. 
اون پیرمردی که از قبیله ی خودشون بود تعظیمی کرد و گلوشو صاف کرد.
_ عالیجناب ... به نظر میاد یه سوتفاهی پیش اومده ... پرنسس فقط دارن اصول قرارداد رو رعایت میکنن نه وظایف زناشویی رو ... ما نمی‌تونیم بریم تا وقتی که هر دو ارشد قبیله ... شاهد زفاف شما باشن.
یه لحظه حس کردم مخم سوت کشید ...
چیکار کنن؟؟؟؟
شاهد ...
من: منظورتون ...
_ مراسم رو ... ادامه بدید.

 ادامه بدید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Violet Where stories live. Discover now