۱۰۶. نزدیک

28 3 4
                                    

#پارت_صد_ششم 💫

( کایلا ):

من: گرفتی؟
گنگ و نامفهوم نگام کرد ... مچ دستاشو گرفتم و دستاشو از رو صورتم برداشتم.
من: انتقامتو گرفتی؟
از جوابش میترسیدم ... میترسیدم از اینکه چیزی رو بشنوم که نتونم تحملش کنم ... میترسیدم دلیل مرگ مادرم کانر باشه.
مچ دستاشو جدا کرد و ازم فاصله گرفت و سرشو پایین انداخت.
کانر: نه ... نگرفتم ... به این نتیجه رسیده بودم که انتقام برادرم رو برنمیگردونه ... جوابت رو گرفتی؟
صداش خشک و جدی شده بود.
من: من ...
پشتشو بهم کرد و ازم فاصله گرفت که به سمتش رفتم و خواستم دستشو بگیرم.
من: کانر ... صبر کن ...
خودشو بیشتر جلو کشید.
کانر: الان نه کایلا ... حق با تو بود ... صحبت کردن راجع به این قضیه حالمو بد کرد ... ترجیح میدم تو این حال نبینیم ... کارم اینجا تموم شده ... بهت خوش بگذره.
بعدم بلافاصله به سمت سکو رفت و خواست بره بیرون که سریع پشتم رو کردم بهش ... لعنتی ... نباید همچین بحثی رو پیش می‌کشیدم ... فقط باعث ناراحتیش شدم.
×××××

( جیمز ):

به دور و برم نگاه کردم تا مطمئن شم کسی این اطراف نیست.
با باد شدیدی که وزید لبخندی رو لبم اومد و به بالا سرم نگاه کردم و کیت رو دیدم که داشت روی زمین می‌شست.
به شکل خودش در اومد و به محض اینکه پاش رو گذاشت روی زمین صورتش از درد جمع شد.
کیت: آخ آخ پام ...
نتونست تعادلش رو نگه داره و داشت میفتاد که سریع گرفتمش.
لبخندی زد و خودشو صاف کرد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
کیت: خوب گرفتی کاپیتان.
من: سخته یه اژدهایی که از آسمون افتاده رو از دست بدی.
نوک بینیشو بوسیدم که خنده ی ریزی کرد و دستاشو از دور گردنم باز کرد و روی سینم گذاشت.
من: خب پرنسس ... مکان همیشگی ملاقاتمون رو عوض کردی ... چیشده؟
کیت: خب ... باید بگم که اونجا لو رفته.
من: لو رفته؟
کیت: به نظر میاد اژدهای سرخ از قرارای شبانه ی ما با خبر شده.
شوکه نگاش کردم.
من: چییی؟ شوخی میکنی؟
کیت: آروم باش جیمز ... اینجا تالار خرده ... خیلی وقته کسی اینجا نمیاد و یه جورایی مثل یه راز میمونه ... به خاطر همینم اینجا آخرین جاییه که دنبالمون میگردن.
بهم نزدیک تر شد و یقه ی پیرهنم رو صاف کرد و منو جلوتر کشید.
کیت: می‌دونی این یعنی چی کاپیتان؟
به چشمای خمارش که به لبام خیره بود نگاه کردم و دستمو روی بازوش کشیدم.
من: نه بانوی من ... تو بگو.
کیت: یعنی اینکه الان دیگه فقط و فقط مال منی.
لبخندی زدم و چسبوندمش به خودم.
من: باعث افتخارمه پرنسس.
سرمو بردم جلو ببوسمش که متوجه کسی شدم که پشتش به ما بود.
سریع کیت و خودم رو کشیدم پشت ستون.
کیت: هی ...
من: هیییش ... یکی اونجاست.
کیت: چی؟ غیر ممکنه.
آروم سرمونو از پشت ستون در آوردیم و نگاه کردیم.
من: خدای من ...
کیت: اون ...
من: اون مارشال اعظمه؟ ولی فکر کردم گفتی اینجا یه رازه ... پس اون اینجا چیکار میکنه؟
کیت: سوال خوبیه.
×××××

( آرسن ):

_ سرباز ... تو باید استراحت کنی ... زخمات هنوز خوب نشده ... لطفاً برگرد به تختت.
من: نگران من نباشید ... فقط می‌خوام یکم راه برم و هوا بخورم.
لباسمو برداشتم و سعی کردم بپوشمش که زخمام درد گرفت و مجبور شدم خم شم.
من: لعنتی ... بدنم هنوز به تند حرکت کردن عادت نکرده.
_ کمک نمی‌خواید گروهبان؟
به خدمتکارایی که گونه هاشون گل انداخته بود نگاهی انداختم و پوزخندی زدم.
به هر زحمتی بود خودم لباسامو پوشیدم و زدم بیرون.
همه تو تکاپوی پر کردن گاری ها بودن و سر و صدای زیادی به پا بود.
_ بجنبید آقایون ... باید تا غروب همه ی لوازم رو فراهم کنیم ... سفر طولانی ای در پیش داریم ... این گاری ها خود به خود پر نمیشن.
به سمت کیسه ها رفتم و روی دوشم انداختمشون و به بقیه توی پر کردن گاری ها کمک کردم.
برگشتم یه گونی دیگه بردارم که سایرس و افرادش کمی اونورتر توجهمو جلب کردن ... پشت میزی نشسته بودن و نقشه ای جلوشون باز بود ... باز چی تو سرته مارشال اعظم ...
×××××

( کانر ):

دستمو زیر سرم گذاشتم و به اتفاقات توی حوض فکر کردم ... پسره ی احمق ... چطور تونستی اونطوری به کایلا پشت کنی و بری ... خدا می‌دونه دوباره کی همچین موقعیتی گیرت بیاد ... کایلا خیلی ... بهم نزدیک بود ... چطور تونستم از اون همه نزدیکی فرار کنم؟
هنوز تصویر بدن بی نقص و سفید و برهنش توی ذهنمه ... لعنتی ..‌. چرا فراموش کردنش انقدر سخته ... چشمامو محکم تر روی هم فشار دادم تا شاید تصویر جلوی چشمم و اتفاقاتی که اگه نرفته بودم ممکن بود بیفته از جلوی چشمم محو بشه.
با حس دست کایلا که از پشت روی شکمم قرار گرفته بود چشمامو سریع باز کرد و سمتش چرخیدم.
چشماش بسته و خواب بود ... بهش خیره شدم که آروم تکونی خورد و چشماش باز شد.

Violet Where stories live. Discover now