#پارت_صد_بیست_ششم 💫
( سایرس ):
ماسک رو انداختم جلوی پای جورج.
جورج: چ...چه اتفاقی افتاده؟
من: به نظر میرسه یه سری از دوستات سعی کردن به افراد من حمله کنن ... اما نگران نباش ... ترتیبشون رو دادیم.
چاقومو توی دستم فشار دادم.
من: همونطور که حساب افراد به درد نخورم رو رسیدم.
یکی از نگهبانا اومد داخل چادر.
_ مارشال اعظم ... جسدا رو بررسی کردیم و چیزی پیدا کردیم که شاید براتون جالب باشه.
من: چی پیدا کردید؟
_ یه نقشه ی کوچیک که مسیرش به سمت یه چایی خونه تو قسمت شمال شرقیه ... به نظر میاد میخواستن برن به اونجا.
من: خوبه ... به نظر میاد یه مقصد جدید داریم.
×××××( آرسن ):
دستی به پانسمان های جیا کشیدم.
من: بجنب دختر ... باید از جات بلند شی ... میدونم دردت میگیره اما باید پاشی.
بازم عکس العملی نشون نداد ... دسته ای یونجه جلوش گرفتم که سرشو برگردوند.
من: بیخیال ... حتی نمیخوای چیزی بخوری؟
بازم هیچی.
من: از اولم میدونستم نباید با خودم بیارمت ... حق با کایلا بود ... تو همیشه مراقب من بودی ... کاش منم میتونستم همون قدر مراقب تو باشم ... من همیشه باهات بد رفتاری کردم ... متاسفم جیا ... منو ...
یهو از جاش بلند شد و به سمت درختی رفت.
من: دختره ی ... میتونستی وایستی و این همه خودتو لوس کردی؟
به سمتش رفتم که دیدم مشغول خوردن سیبه.
من: سیب؟ اینا از کجا اومدن؟
به پشت درختا نگاه کردم که هیکل زنونه ای رو دیدم که تو تاریکی داشت ازمون دور میشد.
یعنی ... میتونه لیلی بوده باشه؟
×××××( کایلا ):
گردن کانر رو محکم تر گرفتم و به پایین نگاه کردم ... همه چیز از این بالا خیلی قشنگ به نظر میرسید.
من: فکر کنم الان دیگه میفهمم چرا انقدر از گشت زنی لذت میبری ... خب همه چیز توی روستا به نظر عادی میرسه ... مقصد بعدیمون کجاست؟
غرشی کرد.
من: چی؟ پایین؟
یهو با سرعت به سمت زمین رفت.
من: آروم ترررر.
گردنش رو محکم تر گرفتم تا نیفتم.
روی زمین فرود اومد و منم پریدم پایین و دستمو به سرم گرفتم و چشمامو بستم.
من: خدای من ... فکر نکنم هیچ وقت به اینجور فرود اومدن عادت کنم.
چشمامو باز کردم که مجسمه ی طلایی اژدهای بزرگی جلوم بود.
من: خدای من ... این ...
کانر: این مجسمه رو وقتی کارتر توی جنگ مرد اینجا ساختن تا تبدیل به نماد شجاعت و فداکاری بشه.
من: اما ... مگه این ...
کانر: خیلی دور افتاده و پرته؟ این دقیقا همون چیزیه که ارشدها هم گفتن ... اما اینجا جاییه که فقط یه اژدها میتونه بهش سر بزنه.
جلوتر رفت و جلوی مجسمه زانو زد و دستشو روی بدنش کشید.
کانر: امیدوارم در آرامش باشی برادر.
از جاش بلند شد و به سمت پرتگاه رفت و نشست که منم به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
کانر: وقتی این مجسمه ساخته شد خیلی ها اعتراض کردن که دور از مردمه و دسترسی بهش سخته ... اما من مطمئنم که اگه کارتر خودش میتونست تصمیم بگیره دقیقا همینجا رو انتخاب میکرد.
به منظره ی رو به روم خیره شدم که قصر ازش پیدا بود.
من: واقعا زیباست ... هیچ وقت اولین روزی رو که قصر سرخ رو دیدم فراموش نمیکنم ... به جورایی حس عجیبیه که میدونم این آخرین باریه که قبل از شروع تور سلطنتی قصر رو میبینم.
کانر: خداروشکر ... من که شخصا خیلی مشتاق این سفرم ... قصر پر از قانون و آدم های موزی و دروغگوعه ... مطمئن باش مردم عادی خیلی سرگرم کننده تر و عاقل تر از افراد توی قصرن.
دستشو روی دستم که روی زمین بود گذاشت و تو چشمام خیره شد.
کانر: و من بی صبرانه منتظرم تا این سفر رو با تو تجربه کنم.
من: منم بی صبرانه منتظرم ... مدتی میشه که عموم و سرزمینم رو ندیدم ... حالا که جنگ تموم شده دلم میخواد تو رو به همه معرفی کنم ... میخوام همه ی مردمم ببینن که در کنار تو چه قدر خوشحال و خوشبختم.
کانر: شاید تا اون موقع بتونیم یه کاری کنیم تبدیل بشی ... یادته که بهت گفتم نشان هات خیلی مهمن.
من: نمیدونم ... الان مدتی میشه که نه خوابی دیدم نه با اژدهام حرف زدم ... اما هنوزم امید دارم که یه روزی بتونم تبدیل بشم ... اما اگه اون روز هیچ وقت نیاد هم ... امیدوارم حداقل بچمون به تو بره.
کانر: گ...گفتی ... چی مون؟
از دیدن قیافه ی سرخ شده و هیجان زدش زدم زیر خنده.
دستشو انداخت دور شونمو منو به خودش چسبوند.
کانر: یه بار دیگه بگو ... گفتی بچمون؟
دستامو روی سینش گذاشتم و سعی کردم یکم برم عقب.
من: خب حالا زیاد هیجان زده نشو جناب ... طبیب دربار گفت که فعلا زوده که بخوایم ...
لباشو روی گونم گذاشت و بوسیدم ... لباشو جدا کرد و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و شیطون نگام کرد.
کانر: پس فکر کنم باید به تلاش کردن ادامه بدیم مگه نه؟
من: حالا که بحثش پیش اومده ... ملکه همش درباره ی آرزوی نوه ی پسر داشتن صحبت میکنه ... اما من خودم به شخصه همیشه دوست داشتم که دختر داشته باشم.
کانر: د...دختر؟
سرشو پایین انداخت و تو فکر فرو رفت.
من: کانر ... حالت خوبه؟
کانر: من ... فقط ... نگرانم.
دستمو روی گونش گذاشتم و سرشو بالا آوردم.
من: هی ... هیچ چیزی برای نگرانی وجود نداره ... من مطمئنم تو پدر فوق العاده ای میشی.
کانر: واقعا اینطوری فکر میکنی؟
من: فکر نمیکنم ... مطمئنم.
لبامو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش که کمرمو گرفت و بیشتر به سمت خودش کشیدم.
با شنیدن صدای آتیش بازی از همدیگه جدا شدیم و به آسمون نگاه کردیم.
من: آتیش بازی؟ چه خبره؟ جشنی چیزیه؟
کانر: آره ... فستیوال برای یادبود پدربزرگمه.
یهو فکری به سرم زد.
من: بگو ببینم ... هنوزم اون ماسک هایی که باهاش تو شهر میرفتیم رو داری؟
لبخند خبیثی بهم زد.
×××××
همون طور که با ماسک های روی صورتمون دست تو دست هم توی شهر قدم میزدیم صحبت میکردیم.
من: باورم نمیشه پدربزرگت یه روز کامل رو به جشن گرفتن برای خودش اختصاص داده باشه.
کانر: آدم خیلی نارسیستی بود.
نگاهم به گاری ای افتاد که خوراکی های خوشمزه ای داشت.
من: اونجا رو نگاه ... به نظر خوشمزه میان.
به سمت گاری رفتیم.
کانر: چندتا میخوای؟
من: فکر کنم یه دونه کافی باشه.
کانر: یه دونه؟ من معمولا ده تایید میخورم.
خواستم جوابشو بدم که کسی از پشت بهش ضربه زد و خوراکی ها رو برداشت که کانر عصبی برگشت سمتش.
کانر: هی ... نمیتونی همینطوری برشون داری ... همسر من اول اون خوراکی ها رو میخواست.
به کسی که بهش ضربه زده بود نگاه کردم که ...مجسمه ی کارتر ( فقط حالت چهرشو مهربون فرض کنید )
ماسک های کانر و کایلا
بازار شهر
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone