#پارت_سی_و_سوم 💫
روی زمین نشستم و دستامو دور خودم حلقه کردم و سعی کردم خودمو گرم کنم.
کانر همه ی خدمتکارا رو به جز جک، همون پسر بچه ای که روم شراب ریخته بود رو بیرون کرده بود ... خودش هم تو لباس مشکی و قرمزش پشت بهم وایستاده بود.
من: ببخشید که اینطوری سرزده اومدم ... فکر کردم شاید تو ...
حرفمو نصفه ول کردم و نگاش کردم که هنوز پشتش به من بود.
من: کانر؟
یهو برگشت و همونطور که تو چشمام خیره بود اومد سمتم و پارچه ی قرمز رنگی که توی دستای جک بود رو کشید و بین دوتا دستاش گرفتش و بهم نزدیک شد و بردش پشت سرم و روی شونه هام انداختش.
کانر: بیا ... مهم نیست حرفت چه قدر مهمه ... دلم نمیخواد سرما بخوری ... حتی خدمتکارا هم میدونن که تو این هوا نباید برن بیرون.
دستامو بین دستاش گرفت و بهشون ها کرد.
متعجب نگاش کردم.
کانر ... پادشاه آینده ی این سرزمین و اژدهای سرخ ... داشت به دستای من ها میکرد تا گرمم کنه؟
اصلا تو مخیله ام نمیگنجید.
من: ممنونم ...
زیر چشمی به جک نگاه کرد.
کانر: هی بچه ... دوتا آدم بزرگ دارن اینجا صحبت میکنن ... برو پی کارت.
من: نه ... بذار بمونه ... جک یکی از اولین دوستاییه که وقتی اومدم اینجا پیدا کردم ... راستی ... با مادرت حرف زدی؟
اخم ریزی کرد و به زمین خیره شد.
کانر: نه ... بهت که گفتم ... کار ساده ای نیست ... نمیتونم همینطوری بیخیال همه ی اون سالها بشم ... قضیه خیلی پیچیدست.
ناراحت نگاش کردم و دستمو روی شونش گذاشتم.
من: اصلا هم پیچیده نیست ... درسته که اشتباه کرده ... ولی برخلاف اشتباهاتش الان میخواد که برات جبران کنه ... تنها کاری که باید بکنی اینه که شجاعت اینو تو خودت پیدا کنی و با مادرت حرف بزنی ... باور کن تو تنها کسی که مادرت میخواد ببینتش.
کانر: خیله خب پرنسس ... اگه سخنرانیت درباره ی مادرم تموم شد بگو ببینم چیشده که با این وضع اومدی اینجا.
من: مارشال ... اتفاقی تو حیاط دیدمش ... یه حس عجیبی نسبت بهش دارم ... جوری که انگار اون ...
کانر: کایلا گوش کن به من ... شنیدی که لیلی چطوری صحبت میکرد ... جوری که با کلمات و طرز حرف زدنش مردم رو فریب میده ... اون هرچیزی رو که بلده از سایرس یاد گرفته ... اون ذاتش اینه که مردم رو گول بزنه و فریب بده ... اینو از کسی بشنو که ازش زخم خورده ... هر چی بیشتر به حرفاش گوش بدی بیشتر تو مشتش میگیرتت.
من: تو متوجه نیستی ... اون تاج مادرم رو شناخت ... این نمیتونه تصادفی باشه ... آخرین باری که با مادرم بودم ... داشتیم مخفیانه از مسیر سرزمین شمالی عبور میکردیم ... اونجا یه پناهگاه بود ... حتما یه نفر لومون داده بود ... همونجا بود که از همدیگه جدا شدیم ... نگهبانا چند روز بعد جسدش رو در حالی که تبدیل شده بود و تو حالت اژدها بود غرق در خون پیدا کردن ... هیچکس نمیدونست واقعا چه اتفاقی براش افتاده ... اما حالا ... اون روز سایرس اونجا بوده ... من مطمئنم.
کانر: تو چی؟ تو چرا تو سرزمین شمالی بودی؟
وحشت زده نگاش کردم.
این ...
دستامو محکم از تو دستاش بیرون کشیدم.
کانر: کایلا ...
من: تو چی میدونی؟
چیزی نگفت و از جاش بلند شد.
من: چیشده کانر؟ چی رو ازم قایم میکنی؟
اخم کرد و بهم پشت کرد.
کانر: چیزی برای قایم کردن نیست ... فقط بیش از حد داری به سایرس اهمیت میدی ... آخرین اژدهایی که تایید شده توی جنگ مرده برادر من بوده ... اینو میدونم چون چند تا سرباز تا لحظات آخر مرگش باهاش بودن ... تا اونجایی که میدونم هیچ گزارشی درباره ی اینکه سایرس یه اژدهای نیلگون رو کشته باشه ثبت نشده ... اگه این کارو کرده بود قطعا همه جا جارش میزد و از خودش یه قهرمان میساخت ... برخلاف چیزی که میخوای باور کنی ... مادرت توی جنگ کشته نشده.
من: سربازای شما دنبال ما بودن ... ممکنه من ندونم چه اتفاقی افتاده اما میدونم که سایرس یه ربطی به مادرم داشته ...
کانر: و مدرکت چیه؟ یه تاج؟ یعنی انقدر ساده ای که هر حرفی که میزنه رو باور میکنی؟ فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی.
من: ولی ...
کانر: دیگه نمیخوام درباره ی این موضوع صحبت کنیم پرنسس ... هر وقت خواستی میتونی بیای اینجا ولی دیگه نمیخوام درباره ی این مسائل حرف بزنیم.
عصبی از جام بلند شدم.
من: نه ... به نظر میرسه که شما سرتون خیلی شلوغ تر از اونه که بخواید درباره ی همچین مسئله ی پیش پا افتاده ای صحبت کنید ... معذرت میخوام که مزاحمتون شدم.
رفتم سمت در و قبل از اینکه برم بیرون برگشتم و نگاش کردم که دیدم دستاشو مشت کرده و همونطور پشت بهم وایستاده.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون.
در رو بستم و بهش تکیه دادم که صداش رو شنیدم.
کانر: هی بچه ... ازت میخوام یه کاری برام بکنی.
با دیدن نگهبانایی که داشتن نزدیک میشدن دیگه نتونستم وایستم.
×××××
( آرسن )
من: این بارون نمیخواد بند بیاد نه؟
جیمز: اینطور به نظر میاد.
من: میدونی کایلا کجاست؟
جیمز: پیش پرنس ... همونطور که باید باشه ... چیز دیگه ای هست که بخوای بدونی؟
چیزی نگفتم و به زمین خیره موندم.
جیمز: خوبه ... تا یه ساعت دیگه سربازا میخوان تمرین رو شروع کنن ... اگه خواستی توهم بیا.
من: بله کاپیتان.
سری تکون داد و از اصطبل رفت بیرون.
برگشتم سمت جیا و دستی روی تنش کشیدم.
من: بازم من و تو موندیم جیا ... متاسفم ... اسبی مثل تو نباید توی اصطبل بمونه ... ولی چاره ای نیست ...
_ آرسن ...
با شنیدن صدای کایلا متعجب برگشتم.
با روپوش قرمزی روی شونش جلوی در اصطبل وایستاده بود.
اخم ریزی کردم و دوباره برگشتم سمت جیا.
صدای قدماش رو که بهم نزدیک میشد شنیدم.
کایلا: میدونم چی میخوای بگی ... بودن من اینجا فقط دردسر درست میکنه ... اما دیگه نمیدونم چی رو باور کنم و چی رو باور نکنم ... از روزی که اومدیم یه کلمه هم درست حسابی باهم حرف نزدیم ... چون فکر میکردم این به صلاح هممونه ... فکر میکردم دارم ازت محافظت میکنم اما ... دیدم که جلوی چشمام زخمی شدی ولی یه کلمه هم حرف نزدم ... مجبور نیستی بهم نگاه کنی یا حتی باهام حرف بزنی ... اما میخوام بدونی که متاسفم ... من لیاقت هیچ کدوم از محبتایی که بهم کردی رو ندارم ...
نتونستم طاقت بیارم و سریع برگشتم سمتش و کشیدمش تو بغلم ...
من: چند بار باید بهت بگم که عذرخواهی نکنی ...
خواست چیزی بگه که سفت به خودم فشارش دادم و نذاشتم حرفی بزنه.
من: هیس ... هیچی نگو ... فقط ... همینطوری بمون.
YOU ARE READING
Violet
Romansaهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone