۱۱۸. نامه

23 2 4
                                    

#پارت_صد_هجدهم 💫

( لرد مارکس ):

_ کاشت و برداشت محصول تو قسمت شرقی سرزمین امسال خیلی بهتر از سالهای قبل بوده ... و از طرف غرب هم خبر رسیدن مقداری ملزومات رسیده.
_ منم شنیدم که مرغ و خروسا هم امسال تخم های خوبی گذاشتن.
_ درسته ... همین هفته ی پیش بود که ...
ارشد: مزخرفه ... خروس و محصولات؟ اینا تمام چیزیه که تو این سرزمین وجود داره؟ این همه اخبار حوصله سربر باعث میشه دلم برای اون روزایی که با ارتش سرخ در جنگ بودیم تنگ بشه.
من: ناشکری نکن پیرزن ... جای شکرش باقیه که خبر بدی از قصر سرخ به دستمون نمی‌رسه ... بهتره امیدوار باشیم اوضاع همینطور باقی بمونه.
_ عالیجناب یه پیغام از طرف قصر سرخ.
چایی که داشتم می‌خوردم تو گلوم پرید.
طومارو از دستش گرفتم و بازش کردم.
من: یه پیغام از طرف پرنسسه.
ارشد: راجع به پرنسه؟ زودباش به ما هم بگو.
×××××

( کایلا ):

قلممو دست گرفتم و شروع کردم به نوشتن برای عموم.
من: عزیزترین عموی دنیا ... مدتی از آخرین باری که براتون نامه نوشتم میگذره ... امیدوارم همه چیز توی خونه خوب باشه ... هر روز به از پنجره به بیرون نگاه میکنم و به سرزمینمون فکر میکنم ... دلم برای سرما و کوه ها و بوی گل برفی تنگ شده ... مشتاقانه منتظر روزیم که بتونم دوباره ببینمشون ... تا اون موقع ... نگران من نباشید ... فکر میکنم بالاخره همه چیز داره درست میشه ... بذار برات تعریف کنم ..‌. این روزا من بیشتر و بیشتر با ملکه وقت میگذرونم ... از اونجایی که به زودی تاجگذاری انجام میشه ملکه داره منو برای ملکه ی آینده ی این سرزمین شدن آماده می‌کنه ... من واقعا تحسینشون میکنم ... برخلاف مریضیشون خیلی با صبر و حوصله و مهربونن ... حتی بعضی وقتا منو یاد مادرم میندازن ... مخصوصا وقتایی که خراب کاری میکنم ... همچنین مطمئنم خوشحال میشی که راجع به کاپیتان جیمز هم بدونی ... به تازگی مامور شده تا همه ی سربازا رو به بهترین شکل تعلیم بده و همه ازش دستور میگیرن و تمام امنیت قصر به عهده ی اونه ..‌. الان تقریبا یک هفته از وقتی که مارشال اعظم و گروهش برای پیدا کردن گروه افعی سیاه قصر رو ترک کردن میگذره ... از وقتی رفتن از گروهبان خبری ندارم ... حس عجیبی داره که میدونم دیگه اطرفم نیست ... تنها چیزی که آرومم می‌کنه اینه که می‌دونم جیا مراقبشه ... از وقتی که قرار شده به تور سلطنتی بریم ارشدهای قبیله همه ی تلاششون رو میکنن تا من همه چیز رو راجع به قبیله و مردمش یاد بگیرم ... پرنس هم این مدت مشغول تعلیم دادن من بوده ... ازم خواست تا هنرهای رزمی رو یاد بگیرم تا مواقع خطر بتونم از خودم دفاع کنم ... اولاش فکر میکردم این کار برای یه خانوم مناسب نیست اما رفته رفته علاقه مند شدم و الان با جدیت دنبالش میکنم ... پرنس مرد فوق العاده ایه ... هیچ وقت تا چیزی رو که میخواد به دست نیاورده از تلاش دست برنمی‌داره ... منم از همراهی و هم صحبتی باهاش لذت میبرم ... خلاصه که اوضاع اینجا خوبه و جای نگرانی نیست ... شما هم مراقب خودتون باشید ... تا بعد ... دوست دار شما کایلا.
×××××

من: کیت فکر نمیکنم این ایده ی خوبی باشه.
به لباس رقص قرمز دو تیکه ی تنم نگاه کردم و به موهام که گوجه ای بالای سرم جمع کرده بودن دست کشیدم.
کیت: سخت نگیر کایلا ... خیلی زیبا شدی.
برگشت سمت دوتا دختر رقاصی که آورده بود.
کیت: می‌خوام که پرنسس رو کاملا با رقصمون آشنا کنید ... گروه رقص ما به یه رقاص جدید نیاز داره.
_ بله حتما بانوی من ... خیلی فکر خوبیه.
_ خوش اومدید پرنسس.
من: همه ی تلاشمو میکنم.
فکر میکنم حدود یک ساعتی بود که با دخترا مشغول بودیم ... رقصیدن به شدت تمرکز و قدرت بدنی بالایی میخواست و منم خیلی خسته شده بودم.
روی نوک پام بلند شدم و اون یکی پامو بردم بالا و دستامو باز کردم و خواستم چرخ بزنم که تعادلمو از دست دادم و پام پیچ خورد و روی زمین افتادم.
_ بانوی من حالتون خوبه؟
_ چیزیتون نشد؟
من: خوبم نگران نباشید.
دستامو روی زمین گذاشتم و سرمو بلند کردم که یک جفت کفش مردونه جلوی پام دیدم.
کانر: کمک نمیخوای پرنسس؟
سریع سرمو بالا گرفتم و به کانر نگاه کردم که با چشمای براقش بهم خیره بود و دستشو سمتم دراز کرده بود. 
دستمو توی دستش گذاشتم که منو سمت خودش کشید و کمرمو گرفت و تو بغلش نگهم داشت.
من: از کی اینجایی؟
کانر: نیم ساعتی میشه.
اصلا متوجه اومدنش نشدم.
نگاهش بین چشمام و لبام در نوسان بود که یهو سرفه ای کرد و به سمت ردای قرمزم رفت و آوردش و روی شونم انداختش.
کانر: وقت تمرین امروزته ... بریم.
بعدم دستمو گرفت و از سالن بیرون بردم.
رفتیم توی حیاط که لباس خودشو درآورد و با بالاتنه ی لخت مشغول شد.
طنابی که بهش نیزه ی تیزی وصل بود و برداشت و شروع به چرخوندنش کرد و به سمت کوزه ها پرت کرد که خوردن به هدف و همشون شکستن.
براش دست زدم و تشویقش کردم.
برگشت سمتم و لبخند خبیثی زد.
تیغه رو از طناب جدا کرد و دوباره چرخوندش و این دفعه به سمت من پرتش کرد که چشمام رو سریع بستم و حس کردم طناب به دور کمرم بسته شد.
کانر منو به سمت خودش کشید که دستامو روی سینه ی لختش گذاشتم و نفسام از هیجان تند شد و خندیدم.
من: پرتاب خوبی بود عالیجناب.
کمرمو گرفت و منو به خودش چسبوند.
کانر: خوب بلدم چطوری بگیرمت.
بعدم بلافاصله لباشو روی لبام گذاشت و مشغول بوسیدنم شد.

 بعدم بلافاصله لباشو روی لبام گذاشت و مشغول بوسیدنم شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لباس رقص کایلا

Violet Where stories live. Discover now