#پارت_صد_بیست_چهارم 💫
( آرسن ):
_ بجنب ... کسی نباید بفهمه ما نیستیم.
_ ص...صبر کن.
_ چته؟
_ من ... من مطمئن نیستم کارمون درست باشه ... درست نیست اینطوری یواشکی بزنیم بیرون.
_ از خودت خجالت بکش ... مگه دختر بچه ای؟ هه ... یه مرد واقعی میدونه چی میخواد و میدونه چجوری باید اونو به دست بیاره ... حالا که تو یه مرد واقعی نیستی خودم تنها میرم.
_ صبر کن ... صبر کن منم بیام.
خودمو جیا رو عقب تر کشیدم تا ما رو نبینن.
من: که مرد واقعی آره؟ شما دوتا دنبال چی هستین؟
×××××( سایرس ):
_ قربان گشت هایی که فرستاده بودیم برگشتن و بهمون اطلاع دادن که هنوز هیچ راهی پیدا نکردن تا بتونیم از رودخونه رد بشیم ... فعلا بهتره که زندانی رو مخفی کنیم ... من چهارتا از نگهبانا رو دور تا دور چادر مستقر میکنم تا فکر فرار به سرش نزنه.
من: کارتون خوب بود ... میتونید برید ... منم چند دقیقه دیگه بهتون ملحق میشم.
تعظیمی کردن و رفتن.
طومار نقشه رو باز کردم و دقیق نگاش کردم.
جورج: همون نقشه ست مگه نه؟ از روزی که قصر رو ترک کردیم همش در حال مطالعه ی این نقشه ای ... حتما راجع به معبد اژدها و همون سرزمین باستانیه که همش راجع بهش حرف میزنی ... اما من بعید میدونم بتونی همچین چیزی رو تو سرزمین سرخ پیدا کنی ... چطور این نقشه رو پیدا کردی؟
من: دقت خوبی داری ... حق با توعه ... این نقشه یه سوغاتی از سرزمین نیلگونه.
جورج: سرزمین نیلگون؟
من: هیچ راهی برای فهمیدن نقطه ضعف دشمن بهتر از بودن کنار خود اون دشمن نیست ... حدود بیست سال پیش بود ... وقتی که امپراطور فقید من رو برای اولین بار به سرزمین نیلگون فرستاد ... مثل سربازهای سرزمین نیلگون لباس پوشیدم و وانمود کردم یکی از اونام ... یه روز موفق شدم خودمو به آرشیو طومارهای سرزمین نیلگون برسونم ... اونجا دنبال هرچیزی که بتونه امپراطوری نیلگون رو سرنگون کنه گشتم ... اما تنها چیزی که پیدا کردم نقشه ای به یه غار بود که راجع بهش شایعاتی شنیده بودم ... قرن ها بود که هیچ کس نتونسته بود پیداش کنه ... اون موقع بود که تصمیم گرفتم خودم پیداش کنم ... سه روز تمام طول کشید تا من و افرادم بتونیم کوه پیچ در پیچ رو بالا بریم ... شنیده بودم که فقط کسانی که توسط اژدهای اصیل احضار بشن میتونن معبد رو ببینن ... اما من خلاف این رو ثابت کردم ... من اون معبد رو دیدم ... به معنای واقعی کلمه فوق العاده بود ... میدونستم که افرادی که با منن حاضرن جونشون رو هم برای من به خطر بندازن ... اما نمیدونستم که به محض اینکه پا توی اون معبد بذارم دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیتونم ببینم.
جورج: اون تو چه اتفاقی افتاد؟
چیزی نگفتم و تو خاطراتم غرق شدم.
جورج: چه اتفاقی برای همراهات افتاد؟
من: نمیدونم ... هر چه قدر جلوتر میرفتیم بیشتر همدیگه رو گم میکردیم ... یادمه به باقی مونده ی لاشه ی یه اژدها رسیدیم که یخ زده بود ... از نشونه ها و خنجری که اونجا بود متوجه شدیم که یکی قبل از ما اونجا بوده و پوست و گوشت اون اژدها رو با خودش برده و فقط استخوان هاشو به جا گذاشته ... اون موقع فکرمون درگیر این بود که کی ممکنه همچین کاری کرده باشه و اونجا بود که فهمیدیم ... تنها نیستیم ... اژدهای نیلگون اونجا بود ... هنوزم صدای التماس ها و داد و بیداد های افرادم توی گوشمه ... نور زیبا و در عین حال کور کننده ای از اژدهای نیلگون به وجود اومده بود که جلوی دیدم رو گرفته بود و نمیتونستم افرادم رو پیدا کنم ... آخرین چیزی که یادمه اینه که پرت شدم توی آب و بعد سیاهی مطلق ... هنوزم میتونم یخ زدن خون رو توی رگ هام به خاطر سردی آب به یاد بیارم ... نه میتونستم بجنگم ... نه میتونستم نفس بکشم ... وقتی به هوش اومدم توی خشکی بودم ... انگار با جریان آب به خشکی برگشته بودم ... یه خانم پیری من رو پیدا کرده بود و بعد از اینکه فهمیده بود زنده ام بهم کمک کرد و منو به خونش برد ... وقتی به هوش اومدم چیزی بهم گفت که هیچ وقت فراموش نمیکنم ... تو تمام سال هایی که اونجا زندگی کرده بود ندیده بود که کسی از غار اژدهای اصیل زنده بیرون بیاد ... میگفت اونایی هم که زنده برگشتن کسایی بودن که توسط خود اژدهای اصیل مورد آزمون قرار گرفته بودن ... اونجا بود که فهمیدم مقدر شده تا من وظیفه ای که دارم رو به سر انجام برسونم.
جورج: وظیفه ای که داری؟ داری شوخی میکنی؟ امکان نداره ... بعد این همه سال فکر میکنی میتونی کار ناتمومت رو تموم کنی؟ شاید اون زن راجع بهت اشتباه میکرده؟
من: پس باید صبر کنیم و ببینیم.
×××××_ ببین ... من منظورم اینه که ... اصلا فکر نمیکنم این کار درستی باشه.
_ فقط ساکت شو باشه؟ خوب نگاه کن.
_ اون ... اون ژنرال ماست ... ما نمیتونیم ...
_ بگو ببینم ... آخرین باری که یه زن برهنه دیدی کی بوده؟
_ من ... من ...
_ شاید ژنرال آدم مضخرفی باشه ... اما این به این معنی نیست که هیچ چیزی برای ارائه نداره ... هرچی باشه اون یه زنه ... یه مرد هم نیازهای خودشو داره ... اون کم ما رو عذاب نمیده ... ما هم که نمیتونیم حرفی بزنیم ... پس بهتره اینطوری یکم برای خودمون جبران کنیم.
لیلی: کی اونجاست؟
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone