۱۲۸. نجات

16 3 2
                                    

#پارت_صد_بیست_هشتم 💫

( جیمز ):

من: هی منظور کایلا از زاویه بهتر چی بود؟
کانر: بهتره سفت بچسبی کاپیتان ... چون قراره حسابی اوج بگیریم.
منظورش ...
یهو تبدیل شد که کاملا متوجه منظورش شدم.
سریع پشتش نشستم و محکم گرفتمش که سریع بلند شد و اوج گرفت.
من: لعنتی ... فکرشم نمی‌کردم روزم اینطوری پیش بره.
به پایین نگاه کردم که با دیدن ارتفاع چشمامو محکم بستم.
من: امیدوارم وضع کایلا و کیت بهتر باشه ... کاش میتونستم با اونا برم.
هیچ عکس العملی نشون نداد و به راهش ادامه داد.
من: به نظرم بهتره برگردیم پایین و توی شهر دنبالشون بگردیم ... شاید پرنسس ها به کمکمون نیاز داشته باشن.
یهو غرشی کرد و با سرعت به سمت پایین رفت که وحشت زده محکم تر گرفتمش.
من: آروم تر ... آروم تر برو لطفاً.
چشمامو محکم بهم فشار دادم.
×××××
( کایلا ):

با شنیدن صدای داد و بیدادی وایستادم که کیت هم پشتم وایستاد و پشت دیواری قایم شدیم.
_ ولم کنید ... خواهش میکنم ... دست از سرم بردارید.
بهشون نگاه کردم که نزدیک هفت هشت ده نفری بودن ... دوتاشون بازوی اون دختر رو گرفته بودن و یکی دیگشون پارچه ای دور دهنش بست و بردش داخل کلبه.
_ چهره ی خیلی زیبایی داره ... مطمئنم کلی پول پاش میدن.
_ اما بهتره قبل از اینکه اون افعی های سیاه ترتیبش رو بدن خودمونم باهاش یه حالی بکنیم ... مثل بقیه ی دخترایی که داخلن.
_ مطمئنی که کسی تعقیبتون نکرده؟
_ البته ... بقیه هم سرگرم فستیوالن ... تازه ... ضربه ی محکمی تو سر اون پیرمرد زدم ... بعید می‌دونم حالا حالاها به هوش بیاد.
عوضیای پست.
من: کیت من یه نقشه ای دارم ... خوب گوش کن.
×××××
کیت: اوه خدای من .‌‌.. به نظر میاد گم شدیم.
من: چطوری باید راه فستیوال رو پیدا کنیم؟
از گوشه ی چشم دیدم که توجهشون به ما جلب شد.
کیت: خدای من ... کاش یه مرد باهوش و قوی پیدا میشد تا راه رو نشونمون بده.
من: حق با توعه.
کیت بهم نزدیک شد و آروم جوری که فقط من بشنوم صحبت کرد.
کیت: از دست تو و این حقه هات.
من: عمرا بتونن از ما دوتا بانوی زیبا و جوون بگذرن.
کیت: شرط می‌بندم به زودی صدامون میکنن ... ۱ ... ۲ ...
ـ_ عذر میخوام بانوان زیبا.
من و کیت لبخند خبیثی زدیم و برگشتیم سمتشون.
_ ما شنیدیم که انگار راهتون به فستیوال رو گم کردید ... اگه مایل باشید من و دوستانم میتونیم راه رو نشونتون بدیم.
دقیق نگاشون کردم ... چند تا مرد هیکلی با لباسای بدون آستین که ... روی بازوهای همشون تتوی یه گل بود ... همونطور که اون پیرمرد گفته بود.
کیت رفت سمت همون مرد و بازوش رو گرفت.
کیت: خدای من ... چه جنتلمنی ... دوستان جذابی هم دارید ... خداروشکر که شما رو پیدا کردیم ... من و خواهرم ساعت هاست که گم شدیم.
_ گمون میکنم شما دوتا خواهر مال این اطراف نیستید درسته؟
کیت: درست حدس زدید ... خانوادمون تازه به اینجا نقل مکان کردن ... خیلی با محیط آشنا نیستیم اما خوشحال میشیم دوستای جدید پیدا کنیم ... راستشو بخواید ..‌. قایمکی اومدیم بیرون ..‌. هیچ کس نمیدونه که ما اینجاییم.
آفرین کیت ... به پسرا نگاه کردم که لبخند خبیث و کثیفی روی لباشون اومده بود ... به نظر میاد خوب داریم پیش میریم ... فکر نکنم به چیزی شک کنن ... تا وقتی اون دخترا رو نجات ندادیم نباید بهمون شک کنن.
همراهشون راه افتادیم و رفتیم داخل خونه ... اما ... هیچ خبری نبود ... دارن ما رو از راه دیگه ای میبرن که اون دخترا رو نبینیم ... اگه از پسشون برنیایم چی؟ اگه بلایی سرمون بیارن ..‌.
دست به سینه وایستاده بودن و با نگاهای کثیفشون نگامون میکردن و زیرزیرکی باهم حرف میزدن.
_ خب ... تو کدوم رو انتخاب کردی؟
_ من که مو نارنجیه رو ترجیح میدم.
یهو توجهم به زیر شنلش جلب شد ... خدای من ..‌. ماسک گروه افعی سیاه ... یعنی ... یعنی ممکنه؟ اونا توی شهر چیکار میکنن؟
یهو دستی روی شونم قرار گرفت و یکیشون منو به خودش چسبوند و مچ دستمو گرفت.
_ مشکلی پیش اومده خوشگله؟ به نظر مضطرب میای.
من: ولم کن.
یکی دیگشون از پشت بهم چسبید.
_ عزیزم ... واقعا ترسیده ... نگران نباش ... خوب ازت مراقبت میکنیم.
لعنتیا ... به کیت نگاه کردم که اونم با دو سه تای دیگشون درگیر بود ... خواستم برم کمکش کنم که یهو یکی از پشت دستاشو دور شکمم حلقه کرد و از رو زمین بلندم کرد که جیغی کشیدم.
_ آروم باش عزیزم ... قراره کلی بهمون خوش بگذره.
ماسکم شل شده بود و هر لحظه ممکن بود بیفته.
من: ولم کن ... بذارم زمین.
کیت: هی عوضی ... بذارش زمین وگرنه ...
نه ... نباید میذاشتم ... الان زود بود.
من: نههه ... الان نه ... الان نه.
یهو دوتاشون دستای کیت رو گرفتن و بردن پشتش.
من: نه ... ولش کنید ... کاریش نداشته باشید.
اونی که از پشت گرفته بودم منو انداخت رو کولش و از اونجا خارجم کرد و بردم توی یه انباری.
من: تقاصش رو پس میدی ... قسم میخورم که ...
گذاشتم زمین و کوبیدم به ستون و دستامو برد بالای سرم.
_ سخت نگیر عزیزم ... می‌دونم اونقدری باهوش هستی که بدونی الان قراره تو اون اتاق چه بلایی سر خواهرت بیاد ... و دقیقا همون بلا هم سر تو میاد اگه باهام راه نیای ... هیچ کس نمیدونه تو کجایی و هیچ کس هم دنبالت نمیاد ... اما شاید ... شاید اگه چیزی که میخوایم رو بهمون بدی آزادت کنیم ... خب ... توافق کردیم خوشگله؟
چیزی نگفتم و با نفرت نگاش کردم که دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد و به لبام خیره شد.
_ نظرت راجع به یه بوسه ی داغ چیه؟
یهو زمین لرزید و سقف و سنگهایی که توی سقف بود ریزش کرد که باعث شد لبخند بزنم و اون عوضی هم به بالا نگاه کنه ... درست به موقع ... مثل همیشه.
_ چه خبره؟
ماسکمو در آوردم و روی زمین انداختمش.
اون عوضی هم سرشو پایین آورد و با دیدن صورتم شوکه نگام کرد.
_ تو ...
من: متاسفم ... اما من متاهلم ... پس ...
وحشت زده به چشمای آبیم که مطمئنم برق میزد خیره شده بود.
یهو در شکسته شد و نور طلایی شدیدی چشم هر دومون رو زد.
کانر ...
به شکل خودش در اومد و با خشم به اون عوضی خیره شد که هنوز دستامو گرفته بود.
کانر: چیو از دست دادم؟
من: چیز زیادی نبود عزیزم.
از موقعیت استفاده کردم و با زانو زدم تو جای حساسش که دادی از درد کشید و دستامو ول کرد.
طنابمو که قایم کرده بودم در آوردم و با تیغه ای که بهش وصل بود به سمتش پرت کردم.

Violet Where stories live. Discover now