۱.محو

471 35 29
                                    

#پارت_اول 💫
تو کل زندگیم ...
مجبور بودم تصمیمات سخت بگیرم.
اما ...
این یکی ...
بدترینش بود.
صدای مردونه ی بم و گنگی توی سرم پیچید.
_ صادق باش پرنسس ... تو ... از من میترسی؟
تصویری جلوم بود ولی درست نمیدیدمش ..‌.
یه مرد بود .‌..
ولی ‌‌‌‌...
طوری که خودمم مطمئن نبودم جوابش رو دادم.
من: نه ... معلومه که نه.
این ... فداکاری ایه که برای مردمم و سرزمینم انجام میدم .‌..
و کسایی که .‌‌..
از دستشون دادم.
مادرم ...
_ خب پرنسس ... ما سیصد ساله که باهم در جنگیم. مطمئنم مسائلی هست که بخوای باهام در میون بذاری.
چیزی نگفتم ...
فقط یه کلمه توی ذهنم می‌چرخید ...
هیولا.
_ چه غم انگیز ... سرنوشت یه سرزمین و مردمش باید تو دستای یه دختر کوچولوی رقت انگیز باشه.
خشمی وجودم رو فرا گرفت و لرزی به تنم افتاد.
من: رقت انگیز؟ شاید حق با شما باشه. خب سرورم ... چه حسی دارید؟ به هر حال شما میخواید با من ازدواج کنید.
_ درسته ... اگرچه ... من کسی نیستم که داره می‌لرزه.
با حس ترسی عقب رفتم که تصویر محو رو به روم اومد جلو ... اما هنوزم محو بود.
با دستش مچ دستم رو گرفت و سرشو برد کنار گوشم و صدای بمش واضح تر شد.
_ دوباره ازت میپرسم ... تو از من ...
نذاشتم حرفش تموم شه و مچم رو خیلی خشن از دستش کشیدم بیرون و این بار من مچ دستش رو گرفتم و با خشم
نگاش کردم.
من: نه ... کاملا برعکس.
صورتمو بهش نزدیک کردم و پوزخندی زدم.
من: تو کسی هستی که ترسیده.

Violet Where stories live. Discover now