#پارت_هفتاد_و_هفتم 💫
طبیب: پرنسس حال زندانی بهتر شده ... فقط کمی تب داشتن که اونم رفع شد ... به زودی حالشون بهتر میشه.
من: ممنونم دکتر.
تعظیمی کرد و رفت.
به سمت اون دختر رفتم و بهش خیره شدم.
من: خب ... منتظرم ... گفتی که میخوای باهام حرف بزنی.
سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.
کانر دستم رو گرفت و به سمت در کشید.
کانر: از اولشم میدونستم اومدنمون به اینجا فقط وقت تلف کردنه.
_ چرا داری این کارو میکنی؟
وایستادم و برگشتم سمتش.
من: منظورت چیه؟
سرفه ای کرد و بعد خشمگین نگام کرد.
_ اول که منو میندازی تو این زندون تا بمیرم و وقتی هم که داشتم میمردم طبیب رو فرستادی تا نجاتم بده ... باید باور کنم که یهویی بهم اعتماد کردی؟یهویی تغییر کردی و برای مردم روستا مایحتاج فرستادی؟ انقدر از شکنجه کردن من لذت میبری؟
من: شارلوت ... اسمت همینه نه؟ خیلی تلاش کردم درباره ی گذشتت بفهمم اما هیچی پیدا نکردم ... تو کی هستی شارلوت؟ خانوادت کجان؟
کانر: بسه دیگه ... یه جوری رفتار نکن که انگار برات مهمه ... من خانواده ای ندارم ... فقر ... گرسنگی ... بدبختی ... روستای من نابود شد ... پدر من توی این جنگ لعنتی مرد ... مادرم گرسنگی کشید تا من زنده بمونم ... به خاطر تو من دیگه هیچی ندارم.
کایلا: پس اینطوری ازت استفاده کردن ... یه دختر بچه ی بی دفاع که حاضره هر کاری برای زنده موندن بکنه ... از درد و غمت استفاده کردن تا گولت بزنن و بهت بفهمونن که کشتن اژدهاها وظیفته.
شارلوت: خفه شوووو ... تو هیچی درباره ی من نمیدونی.
من: به اندازه ی کافی میدونم ... حالا بگو ببینم ... اگه گناهات رو ببخشم چیکار میکنی؟
با چشمای گرد نگام کرد.
کانر سریع دستم رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند و چسبوندم به خودش.
کانر: شاید تو بتونی ببخشیش اما من نمیتونم ... تو نمیدونی دیدنت تو اون وضعیت چه حسی داشت ... نمیدونی چه حسی داشت وقتی با چشم میدیدم که چطوری جونت ذره ذره از بدنت بیرون میره.
آروم دستم رو روی گونش گذاشتم و نوازشش کردم.
من: اما اون همین الانشم تنبیه شده ... مطمئنم که میتونی اینو هم ببینی.
کلافه نگام کرد و دستمو گرفت و از روی صورتش برداشت و پشتش رو بهم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم سمت شارلوت.
من: من نمیتونم بهت اعتماد کنم ... اما اگه بهم کمک کنی اون آدما رو پیدا کنم آزادیت رو بهت میبخشم ... میتونی به عنوان یه خدمتکار تا آخر عمرت توی قصر در امان باشی.
شارلوت: من به مردمم خیانت نمیکنم ... من وقتی این ماموریت رو شروع کردم حاضر بودم به خاطرش بمیرم ... میدونستم که حتی اگه موفق هم نشم بازم از این قصر زنده بیرون نمیرم.
خواستم جوابش رو بدم که یکی از نگهبانا صدام کرد.
_ پرنسس ... عالیجناب ... این نامه چند دقیقه ی پیش اومد ... خیلی ضروریه.
برگشتم سمت اون نگهبان که بدو بدو به سمت ما اومد.
کانر: چیشده؟ این چیه؟
طومار رو از دستش گرفت و نگاهی بهش کرد.
کانر: از طرف یکی از کاروان هاییه که برای تحویل مایحتاج فرستاده بودیم.
بازش کرد و شروع کرد به خوندن که یهو رنگش پرید.
کانر: خدای من ...
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone