#پارت_نوزدهم 💫
_ غذاتون آمادست سرورم ... نوش جانتون.
_ سرورم لطفا ناراحت نباشید ... مطمئنم که پرنسس خیلی زود میان ... هیچ بانویی نمیتونه در برابر مرد جذابی همچون شما مقاومت کنه ... همچنین واقعا حیفه اگه از این غذای لذیذ بگذری.
من: اگه همین الان از جلوی چشمام دور نشی خودت رو تبدیل به یه غذای لذیذ میکنم.
ترسیده من و منی کرد و چشمی گفت و با بقیه ی خدمتکارا از اتاق رفت بیرون.
با خشم قاشق توی دستم رو فشار دادم و به قوی سوخاری شده ی روی میز نگاه کردم.
مسخرست ... چه قدر دیگه باید صبر کنم؟ مگه پوشیدن یه لباس مسخره چه قدر طول میکشه؟
انگار نه انگار که پرنسسه ... حداقل میتونست پیغام بفرسته که دیر میاد.
اصلا میاد؟
چرا باید دوست داشته باشه که بیاد؟ اونم با اون همه برخورد بدی که باهم داشتیم.
چه قدر احمق بودم که فکر کردم با فرستادن لباسی که خودم براش انتخاب کردم یکم از اون خشم و تنفر توی چشمای آبیش کم میشه.
لعنتی ...
×××××
( کایلا )باورم نمیشه ... بالاخره یه فرصت گیرم اومد که با کانر حرف هام رو بزنم و انقدر دیر کردم.
باید عجله کنم ... اه ... همش تقصیر این خدمتکارای احمقه ... نباید به حرفاشون گوش میکردم.
دو ساعت علافم کردن که بهم برسن و خوشگلم کنن تا باب میل عالیجنابشون باشم.
با این لباس سنگین و پف دار راه رفتن به شدت سخت شده بود چه برسه به دویدن.
با تمام توانم داشتم عجله میکردم تا کانر رو بیشتر از این عصبانی نکنم.
از شدت اضطراب و هیجان تپش قلب گرفته بودم و به خاطر این لباس دست و پا گیر عرق کرده بودم.
به صندوقچه ی فیروزه ایه توی دستم نگاه کردم.
اون همه ی اینا رو تدارک دیده بود ... این لباس ... شام ... نمیتونستم دست خالی برم.
یهو بوی خوبی به مشامم خورد.
خدای من ... این بوی ... قوی سرخ شدست؟
بوش فوق العادست ... یعنی دستور داده که اینو برای من بپزن؟
با خوردن این بو به مشامم سرعتم رو بیشتر کردم.
از هر چی بتونم بگذرم از قوی سرخ شده عمرا نمیتونم.
×××××
( کانر )من چرا هنوز اینجا نشستم؟ تاسف آوره.
غذا داره سرد میشه ...
به من چه ... تقصیر خودش بود ... از دستش رفت.
خواستم شروع به خوردن کنم که صدای قدم هایی رو از پشت پرده ی حریر سرخ اتاق شنیدم.
سرم رو بلند کردم که اندام زنونه ای رو پشت پرده دیدم.
من: خب خب ... بالاخره تشریف آوردی ... فکر کردم سرکارم گذاشتی ... این دفعه ی اولی نیست که قضاوتت میکنم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پرده.
من: ببین ... میدونم که این چند وقته رفتارم درست نبوده ... خیلی بهش فکر کردم ... میخوام که این جنگ تموم شه ... اما قبلش ... یه سری چیز ها درباره ی این سرزمین هست که باید بدونی ... چیزهایی که ... اژدها های سرخ مثل یه راز نگهشون داشتن ... چیزهایی که اگه میخوایم در کنار هم حکومت کنیم باید بدونی ... اما ... این تنها دلیلی نیست که بهت گفتم بیای اینجا ...
دستمو به پرده گرفتم و کنارش زدم.
من: اگه بهم اجازه بدی ... دوست دارم که بیشتر بشناسمت.
سرم رو بلند کردم و از دیدن شخصی که جلوم بود جا خورد.
دستش رو بلند کرد و انگشتای زنونش رو روی سینم کشید.
_ منم دوست دارم درباره ی شما بیشتر بدونم عالیجناب.
شوکه نگاش کردم که لبخند خبیثی زد.
_ چیزی شده؟ منتظر کس دیگه ای بودید؟
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone