۴۴.قول

73 9 2
                                    

#پارت_چهل_و_چهارم 💫
با کیت و جیمز از اتاق خارج شدیم و تو راهرو وایستادیم.
من: فردا؟ این دیوونگیه ... یعنی فقط چند ساعت وقت داریم تا ...
کیت: آروم باش کایلا ... کلی بدبختی کشیدم تا عموت رو آروم کنم حداقل تو یکی دیگه آروم بگیر.
جیمز: حق با پرنسسه بانوی من ... خیلی از وزرا از اتفاقات دیشب و زخمی شدن شما خبر ندارن ... اگه متوجه بشن فکر میکنن که قرارداد بین دو کشور بهم خورده و از این موقعیت سواستفاده میکنن ... نمی‌تونیم بذاریم که بفهمن شما آسیب دیدید ... برگذار کردن عروسی الان عاقلانه ترین کاره ... به تاخیر انداختنش فقط اوضاع رو بدتر می‌کنه.
کیت: خودت رو خسته نکن کایلا ... این چند ساعت باقی مونده رو خوب استراحت کن.
بعد هم بهم پشت کردن که برن.
من: صبر کنید ... می‌دونم که دارید کاری رو انجام میدید که فکر میکنید به صلاحمه ... اما من چیز زیادی از اون شب یادم نمیاد ... کانر چیشد؟ من با اون دختر رفتم چون فکر میکردم قراره کانر رو ببینم ... سه روز گذشته و از وقتی بیدار شدم هیچ کس درباره ی کانر چیزی بهم نگفته ... من ... خاطرات اون شب تو ذهنم خیلی محوه ... به قدری بی حس بودم که به سختی می‌فهمیدم دور و برم چه اتفاقی داره میوفته ولی ... حس میکنم کانر اون موقع اون جا بود ... حسش میکردم ... اونجا بود مگه نه؟
کیت: حق با توعه ... کانر اونجا بود ... اون تورو نجات داد ... این چند روز گذشته برای هممون سخت بود ... خصوصا برای کانر ... اون خودش رو مقصر اتفاقی که برات افتاد می‌دونه.
من: چی؟ پس چرا تا الان چیزی بهم نگفتی؟
کیت: کایلا تو قراره تو کمتر از یه روز ازدواج کنی ... تنها چیزی که الان نیاز داری اینه که استرس داشته باشی ... می‌دونم که کلی سوال تو ذهنت داری ولی متاسفانه به خاطر تایم محدودی که برای آماده سازی مراسم داریم نمیتونم کمکت کنم ... فقط بدون که حال کانر خوبه ... حالا دیگه برو استراحت کن ... مطمئن باش زود میبینیش.
×××××
در اتاقم رو باز کردم و کسل واردش شدم.
حق با کیت بود ... بدنم هنوز خسته ست.
کیت نمی‌خواست ناراحتم کنه ولی ... اون درد توی چشماش وقتی از کانر حرف میزد رو خیلی خوب دیدم ... انگار که یه چیزی شده که به من نمیگه ... اون شب واقعا چه اتفاقی افتاد؟
خواستم روی تخت بشینم که تاج و گیره ی سرم رو روی تخت دیدم و یهو صحنه های وحشتناک اون شب از جلوی چشمم رد شد.
صحنه ی فرو کردن گیره ی سرم تو گردن اون مرد ... صحنه ای که تو بغل کانر بودم و ... بهم گفت که ترکش نکنم.
خدای من ...
همه چیز یادم اومد ... همه ی اتفاقایی که افتاده بود.
من ... یه نفر رو کشتم؟
×××××
با گیره ی تو دستم دویدم سمت اتاق کانر ... هنوز به اتاقش نرسیده بودم که تو سالن دیدمش.
پشتش بهم بود و ردای مشکی بلندی پوشیده بود که پشتش اژدهای طلایی رنگ داشت.
با نفس نفس و درد به ستون کنارم تکیه دادم.
من: کانر ...
با شنیدن صدام یه لحظه مکث کرد و دوباره خواست بره که باز صداش کردم.
من: صبر کن ... من ... یادم اومد ...
دستمو به زخمم گرفتم و سعی کردم نفسام رو منظم کنم.
من: می‌دونم که برام چیکار کردی ... خودم دیدم ... تو ... می‌تونستی همشون رو تو یه ثانیه تیکه پاره کنی ... اما به جاش ... گذاشتی اذیتت کنن ... حتی گذاشتی زخمیت کنن ... فقط برای اینکه منو نجات بدی.
آخ ... وقتی یادم میفته که چطوری زانو زده بود و چطوری کتکش زدن دلم میخواد آب شم برم تو زمین.
کانر مغروری که همیشه اخم میکرد تا همه ازش حساب ببرن حالا به خاطر من ...
چرخید سمتم که دیدم زیر رداش چیزی نپوشیده و بدن لختش تو دیده.
سعی کردم نگاهم رو از بدن هیکلیش جدا کنم.
من: لطفاً ... یه چیزی بگو.
از زیر رداش رد باند خونی ای رو دیدم.
به صورتش نگاه کردم که دیدم زیر چشماش گود افتاده و حسابی خسته به نظر میرسه.
هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش ... حتی چشماش هم مثل همیشه نبود ... تو این چند روز چه اتفاقی افتاده ...
دوباره پشتش رو بهم کرد.
کانر: خوشحالم که حالت خوبه ... حالا لطفاً برگرد به اقامتگاهت.
من: تو چی؟ حال تو چطوره؟
کانر: من خوبم.
من: نه ... خوب نیستی ... از صورتت معلومه که چند وقته درست حسابی نخوابیدی.
کانر: مهم نیست ... چطور میتونم بخوابم و استراحت کنم وقتی جون هیچ کس تو این قصر لعنتی در امان نیست ... این چند روز درگیر سربازا و نگهبانا بودم ... اون حرومزاده ها تونستن قبل از اینکه من بهت برسم بگیرنت ... و هیچ کس هم نمی‌دونه که چطوری وارد قصر شدن.
من: همه چی حل میشه ... نگران نباش.
کانر: من بهت قول داده بودم کایلا ... من بهت قول دادم تا وقتی که اینجایی هیچ چیز نمیتونه بهت آسیب بزنه ... ولی چیشد؟ من نتونستم به برادرم که توی میدون جنگ داشت با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد کمک کنم ... حتی نتونستم وقتی که مادرم داشت مریض میشد کاری براش بکنم ... فکر میکردم تا وقتی که کنار منی جات امنه و میتونم ازت محافظت کنم ...
اما بازم خراب کردم ... بازم یه نفر دیگه رو نا امید کردم ... بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اصلا چرا باید مردم به حرفم گوش کنن و دستوراتم رو انجام بدن وقتی اونقدری قدرت ندارم که از کسایی که دوستشون دارم محافظت کنم.
اشک تو چشمام جمع شد ... کانر لایق این همه عذاب وجدان و ناراحتی نیست.
من: تو قولت رو نگه داشتی کانر.
دردم هر لحظه داشت بیشتر میشد و بیشتر به سمت پایین خم میشدم.
من: من اگه الان اینجا وایستادم به خاطر توعه ... من ...
دیگه نتونستم ادامه بدم ... دستم شل شد و به سمت پایین افتادم.
قبل از اینکه سرم به زمین بخوره کانر خودشو بهم رسوند و گرفتم.
کانر: کایلا ...

________________

خیلی حس پارت گذاشتن داشتم امروز 😂
چون  اتفاقات جالبی در راهه و می‌خوام زودتر بهشون برسیم.

Violet Where stories live. Discover now