#پارت_هشتم 💫
لبمو گاز گرفتم و یه قدم رفتم عقب و یهو شروع کردم به دویدن.
لعنتی ... مگه عقل تو کلت نداری ... این چه کاری بود کردی.
چشمامو بستم و کوبیدم تو پیشونیم ... باید زودتر از اینجا برم بیرون قبل از اینکه بیاد سراغم.
حتی اگه الان هم از دستش فرار کنم بعدا بالاخره گیرم میاره.
وارد سالن قبلی شدم که اون دوتا اژدها و خنجر های روشون دوباره نظرم رو جلب کرد.
رفتم سمتشون و خنجری رو که دسته ی قرمز داشت رو برداشتم و تو دستم گرفتم.
خدایا ... دارم چیکار میکنم ...
نباید بهش دست میزدم.
کانر: اوه پرنسس ... ما تازه همدیگه رو دیدیم ... به نظرت این رفتار درسته؟
ترسیدم و خنجر از دستم افتاد و برگشتم سمتش.
هنوز دستش به پیشونیش بود و داشت ماساژش میداد.
قبل از اینکه دستشو برداره و ببینتم آروم از جلوش کنار رفتم و وارد یکی از راهروها شدم.
کانر: ترسیدی گازت بگیرم؟
انگار چشماش رو باز کرد و دید که نیستم.
کانر: خب خب ... مثل اینکه یکی یه سوغاتی برای خودش برداشته.
رو به روم یه حوض پر از گل رز دیدم.
صبر کن ...
من قبلا اینجا بودم ...
کانر: چه بامزه ...
صداش درست از پشت سرم بود.
لعنتی ...
کانر: با اینکه خیلی برام سخته ولی باید اعتراف کنم که ... دست کم گرفتمت پرنسس ... فکر کردم میتونم حداقل یکم تحریکت کنم اما به نظر میرسه تو منو با اون حقه ی کوچیکت تحریک کردی ... فکر کنم هر چیزی یه دفعه ی اولی داره.
دستشو بالا آورد که خنجر دسته قرمزی که توی دستش بود برق زد.
کانر: فقط کنجکاوم ... چرا باید اینو برداری؟ صادق باش ... فکر کشتنم به ذهنت رسیده نه؟
من: اگه میخواستم یه همچین کاری بکنم سر زندگیم ریسک نمیکردم و از اولش هم اینجا نمیومدم ... من نمیخوام باهات بجنگم ... اما با کارایی که میکنی ... نمیتونم مطمئن باشم که بهم صدمه نمیزنی.
نگاهش میترسوندم ... به حدی جدی و خشن بود که میترسیدم هر لحظه بلایی سرم بیاره.
من: لطفا به دوستام بگو بیان تو.
قدمی اومد جلو که قدمی به عقب رفتم.
کانر: متاسفانه پسر هدبندی ( آرسن ) مجبوره که صبر کنه ... تا وقتی نفهمیدم تو واقعا چجور آدمی هستی هیچ کس از این اتاق بیرون نمیره پرنسس نیلگون.
با ترس و لرز زل زدم بهش.
خنجر توی دستش رو پرت کرد روی زمین و جلوتر اومد.
کانر: این همون چیزیه که میخوای باشی نه؟ یه اژدها؟
همینطور نزدیک و نزدیک تر شد که تقریبا بهم چسبید.
کانر: زود باش ... نشونم بده.
من: ب ... برو عقب ... وگرنه ... من ...
کانر: تو چی؟
دیگه جا نبود که برم عقب ... پشتم حوض بود و اگه یکم دیگه میرفتم عقب پرت میشدم توی آب.
دستشو آورد جلو و زیر چونم گذاشت و خودش رو یکم جلو کشید که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و به سمت عقب خم شدم.
من: توی عوضی ...
با پرت شدنم توی آب نتونستم جملم رو تموم کنم.
خودمو بالا کشیدم و سرفه ای زدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
همه ی بدنم خیس شده بود و دندونام بهم میخورد.
کانر: چیشد پرنسس؟ دیگه نمیخوای بهم حمله کنی؟
کنارم زانو زد و سرش رو آورد جلو.
کانر: فکر کنم حالا دیگه بدونی در افتادن با من چه عاقبتی داره.
من: من نمیخوام با تو بجنگم ولی ... میتونم کارت رو تلافی کنم.
دستمو بردم توی آب و یه مشت آب تو صورتش پاچیدم و سریع بلند شدم تا از اتاق بزنم بیرون که یهو پارچه ای دورم پیچیده شد و کشیدم سمت خودش که چرخیدم و پرت شدم تو بغل کانر.
منو همونطور که بین پارچه پیچیده بود بین بازوهاش گرفت و چسبوندم به خودش.
کانر: کجا با این عجله پرنسس.
با چشمای گشاد شده از این همه سرعت نگاش کردم که یهو صدایی از بیرون اومد.
اگه اینجا باهاش تنها بمونم حتما از رو عصبانیت یه بلایی سرم میاره.
من: کمکککک ...
یهو دستش رو گذاشت روی دهنم و تکیه دادم به ستون کنار پرده تا دیده نشیم.
_ به نظرت الان دارن چیکار میکنن؟
میا: ما اجازه نداریم درباره ی این چیزا صحبت کنیم ولی ... فکر کنم عالیجناب دارن لحظات عاشقانه ای رو برای پرنسس رقم میزنن.
چشمام گرد شد و با ضربان قلب بالا به ری اکشن کانر نگاه کردم که دیدم اونم داره با دقت به گفت و گوی اونا گوش میده.
آره ... خیلی داره بهم عشق میورزه.
از تنگی نفس اشک تو چشمام جمع شد و چشمامو بستم که اشکم روی دستش افتاد.
متوجهم شد و دستش رو از روی دهنم برداشت که نفس عمیقی کشیدم.
لعنتی ... نمیخواستم جلوش ضعیف جلوه کنم و اشک بریزم.
کانر: خیله خب کایلا ... دو دقیقه ساکت شو و فقط گوش بده ... من نمیخوام بهت آسیبی برسونم ... اگه میخواستم الان اینجا واینستاده بودی.
من: ولم کن برم.
کانر: نه تا وقتی که به توافق نرسیدیم ... دور و برم پر از سگاییه که میخوان از پشت بهم خنجر بزنن. آخرین چیزی که بهش نیاز دارم یکی از اونا توی تختمه.
منظورش ... منم؟ حس کردم از خشم و خجالت سرخ شدم.
کانر: در حال حاضر تو تنها مانع رسیدن من به تاج و تخت هستی پس مجبورم که باهات راه بیام.
دستشو پشت گردنم گذاشت و منو تو بغلش کشید.
چشمام گرد شد و با چشمای اشکی متعجب به رو به روم نگاه کردم.
کانر: حالا میخوام این اتفاق کوچیک بینمون رو فراموش کنم ... اما حواست باشه ... اگه حتی یه بار سعی کنی بر علیه من کاری بکنی تردید نمیکنم و مجازات میشی.
بعدم پارچه رو از دورم باز کرد که با زانوهای سست روی زمین نشستم.
بهم پشت کرد و همون طور که میرفت بیرون گفت: عروسی دو هفته ی دیگست ... اون روز میبینمت.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone