۱۰۳. حموم

32 2 0
                                    

#پارت_صد_سوم 💫
با تعجب و صورتی که مطمئن بودم از خجالت سرخ شده به کانر نگاه کردم که اونم انگار گر گرفته بود و دستاش از حرکت وایستاده بود.
به خودم اومدم و سریع پشتم رو بهش کردم و بدن لختم رو بیشتر زیر آب قایم کردم و دستامو دور خودم پیچیدم.
من: ک...کانر ... نمی‌دونستم که ...
کانر: معذرت می‌خوام ... بهم اطلاع ندادن که حموم سلطنتی پره ... متاسفم که مزاحم شدم پرنسس ... دیگه این اتفاق نمیفته.
سرمو کج کردم و بهش نگاه کردم که پشتش رو به من کرده بود و داشت می‌رفت.
یاد نامه ی سایرس افتادم.
_ شاید اگه مودبانه ازم درخواست کنید بتونم کمکتون کنم چیزی که دنبالشید رو پیدا کنید ... جواب سوالاتت دست پرنس فقید توی سالن خرده.
نباید بی گدار به آب میزدم ... باید از کانر می‌پرسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور که پشتم بهش بود صداش کردم.
من: صبر کن ... همراهی اعلحضرت همیشه باعث افتخارمه ... اگر دوست داشته باشی میتونی بهم ملحق بشی.
سرمو برگردوندم و به خدمتکارا اشاره کردم.
من: بقیه میتونن برن.
_ اطاعت بانوی من.
خدمتکارا سالن رو ترک کردن و من و کانر رو تنها گذاشتن.
چشمامو با خجالت بستم و روهم فشارشون دادم ... من اینجا لخت توی آب و تنها با کانر ...
کانر: باید اعتراف کنم ... شگفت زده ام کردی ... هیچ وقت فکر نمی‌کردم آنقدر رک ازم همچین چیزی بخوای.
هنوز پشتم بهش بود.
من: ترجیح می‌دادید پستون میزدم سرورم؟ به شایعاتی که ممکن بود خدمتکارا درست کنن فکر کنید ... پرنسس همسر خودش رو پس زد و از بودن باهاش تو حموم سلطنتی اجتناب کرد.
با شنیدن صدای آب حدس زدم که داره به سمتم میاد ... اول گرمای بدنش رو از پشت و بعد گرمی دستشو روی پهلوم حس کردم که باعث شد ترسیده و یهویی سرمو به عقب برگردونم و نگاش کنم.
نگاهم به بالا تنه ی ورزیدش که بیرون از آب بود افتاد و ضربان قلبم بالا رفت که باعث شد دستامو محکم تر دور خودم و سینم بپیچم.
نگاهشو از چشمام گرفت و روی قفسه سینم کشید که باعث شد منم نگاهمو پایین تر بکشم ... یعنی ... یعنی کامل لخت شده؟
از فکری که تو سرم اومده بود خجالت کشیدم و با یکی از دستام به صورت کانر آب پاچیدم که چشماشو بست و خودشو عقب کشید و دستشو روی چشماش کشید.
سریع ازش فاصله گرفتم و خودمو به لبه ی حوض رسوندم و دستامو رو لبش گذاشتم و بهش پشت کردم.
کانر: به اندازه ای که قوی صحبت می‌کنی قوی عمل نمیکنی ... واقعا منو به عنوان شوهرت میبینی؟ شوهری که حتی می‌ترسی بهش نگاه کنی ...
آروم سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم که هنوز دستش به چشمش بود و اخم کرده بود.
نه ... ناراحتش کرده بودم ... نمی‌خواستم ناراحتش کنم فقط ...
دستشو از رو چشمش برداشت و زیر چشمی نگام کرد.
کانر: می‌دونی تا وقتی که نخوای بهت دست نمی‌زنم مگه نه؟
سرمو چرخوندم و بهش پشت کردم.
من: معلومه که می‌دونم.
کانر: مطمئنی؟ ببین من می‌دونم چه فشاری روته برای اینکه تظاهر کنی همه چیز بین ما عالیه ... نزدیک شدن و صمیمی شدن به همدیگه به اندازه ی کافی سخت هست ... چه برسه به اینکه یه وظیفه باشه که حتما باید انجام بشه ... منم از این وضعیت راضی نیستم ... می‌دونم چه حسی بهت دست داد وقتی اون احمق توی محکمه راجع به بچه دار شدنت حرف زد ... اون لحظه دلم میخواست بدم گردنش رو بزنن ... برخلاف همه ی تلاشهایی که کردیم ... فکر نمیکنم اعضای محکمه هیچ وقت از ما راضی باشن ... حتی اگه ولیعهدی به دنیا بیاری ... اونا یکی دیگه می‌خوان ... و بعد یکی دیگه ... و بعد ...
اگه ولش میکردم میخواست همینطوری تا فردا صبح ادامه بده.
من: خیله خب متوجه شدم.
کانر: چیزی که میخوام بگم اینه که ... جدا از همه ی انتظاراتی که ازمون میره ... می‌خوام بدونی که من به هیچ کدوم از این مسائل اهمیت نمیدم ... نه بچه نه اعظای محکمه ... تنها کسی که برام مهمه ... تویی.
لبخند ریزی از قشنگی حرفش روی لبم اومد.
من: نمیتونم بگم روم تاثیر نداره ... بعضی وقتا با خودم میگم یعنی واقعا ارزش من همینقدره؟ می‌دونم که محکمه و همینطور ملکه می‌خوان که آینده ی ما رو تضمین کنن ... اما در حال حاضر ... می‌دونم که آمادگیشو ندارم ... بعضی وقتا احساس خودخواه بودن میکنم که انقدر تو رو از خودم میرونم اما چیزایی که گفتی یکم آرومم کرد ... ممنونم ... من خیلی خوش شانسم که تو انقدر خوب منو درک میکنی ... و به خاطر ری اکشنی که الان نشون دادم ... به این معنی نیست که دوست نداشتم نگات کنم ... فقط ... یکم شوکه شدم و ...
با پاچیده شدن مقدار زیادی آب رو سرم حرفم نصفه موند و سرفه کردم.
با عصبانیت برگشتم سمت کانر که پشتش رو به من کرده بود و داشت به سمت مجسمه ی اژدهایی که از توی دهنش آب گرمی بیرون میومد می‌رفت.
من: هی ... چطور جرعت میکنی ...
کانر: دیگه نیازی به ادامه ی این بحث نیست ... رنگ سرخ گونه هات نشون میده که از چیزی که داشتی می‌دیدی لذت بردی.
صداش خبیث تر و شیطون تر شد.
کانر: هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه اژدهای نیلگون بتونه در این حد صورتش سرخ بشه ... خداروشکر این حوض به قدری بزرگ هست که جا برای هر دومون باشه.
الان بهترین موقعیت بود که ازش حرف بکشم.
من: به نظر میاد امروز رو مود خوبی هستی ... میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
کانر: به نظر میاد کار بهتری برای انجام دادن نداریم ... بپرس.
من: سالن خرد چیه؟
برگشتم سمتش که به وضوح دیدم جا خورد ... سکوت بدی بینمون بود ... شاید اصلا نباید این سوال رو ازش میکردم ... اگه بفهمه سایرس ربطی به این قضیه داره ... فکر کردم نمیخواد جوابم رو بده ولی بعد از یه سکوت طولانی شروع کرد.
کانر: تو اون سالن کلکسیونی از نوشته ها و اسناد هست ... طومارهایی هست که متعلق به اژدهاهای سرخ اصیلن ... شعرها ... نقشه ها ... نامه ها ... هرچیزی که توی طول زندگیشون بوده ... وقتی بچه بودم مجبور بودم همشون رو حفظ کنم ... هیچ چیز خاص و جالبی ندارن ... در ضمن جایی هم نیست که این روزا خیلی ازش دیدن بشه یا راجع بهش صحبت بشه ... تو از کجا راجع بهش فهمیدی؟
بهش نگاه کردم که هنوز اخم داشت و باعث شد هول کنم.
من: جواب سوالات رو میدم وقتی که تو جواب سوالای منو بدی.
کانر: که اینطور ... خب بپرس پرنسس.
من: این اسنادی که راجع بهشون گفتی ... شامل نوشته های برادر بزرگت ... کارتر هم میشه؟
کانر: احتمالا ... هرچیزی که ازش به جا مونده باید اونجا باشه ... چطور؟
من: دوست دارم بدونم چه اتفاقی براش افتاده.
چیزی نگفت و همون‌طور پشت بهم وایستاده بود.
من: کانر ...
با صدای جدی و خش دارش جوابمو داد.
کانر: بیا فعلا راجع بهش صحبت نکنیم کایلا.
من: ناراحتت کردم؟ نمی‌خواستم که ...
کانر: مشکلی با حرف زدن دربارش ندارم ... درسته موضوعی نیست که مورد علاقم باشه اما تو بیشتر از هرکس دیگه ای حق داری بفهمی چه بلایی سر برادرم اومده ... حق داری بفهمی اون چه آدمی بوده و چرا بعد از مرگش همه چیز بهم ریخت و من به خاطر اون به چه آدمی تبدیل شدم ... اگرچه کنجکاویت درباره ی این قضیه اونم وقتی که هردومون توی حموم و برهنه ایم یکم عجیبه ... بگو ببینم چرا این موضوع یه دفعه برات جالب شده؟
من: ه...هیچی ... فقط کنجکاو بودم که چه اتفاقی براش افتاده ... همین.
کانر: بازم همون ضعف و بی اعتماد به نفسی توی صدات ... من شاید شوهرت باشم اما هیچ وقت اسرارم رو برای کسی که حتی جرعت نمیکنه توی چشمام نگاه کنه و حرف بزنه بازگو نمیکنم ... بهتره این موضوع رو فراموش کنیم و از این حموم دوست داشتنی لذت ببریم.
بهم برخورد ... من ترسو و بی اعتماد به نفس نیستم فقط ... فقط ازش خجالت میکشم.
دندونامو روی هم فشار دادم و عزمم رو جزم کردم ... چاره ی دیگه ای نداشتم ... باید جواب سوالامو می‌گرفتم.
دستامو از دورم باز کردم و خودمو که زیر آب قایم کرده بودم صاف کردم و وایستادم ... هنوز پشتش بهم بود و نمی‌دیدم.
من: شاید حق با توعه ... اگه این تنها راهیه که متقاعد میشی ...
به سمتش رفتم و کنارش وایستادم و دستمو زیر آبی که از دهن اژدها جاری بود گرفتم.
زیر چشمی بهش نگاه کردم که با چشمای گرد و صورت سرخ شده به بدنم خیره بود و آب دهنش رو قورت داد.
من: بهتره که رو در رو راجع به این قضیه صحبت کنیم.

Violet Where stories live. Discover now