۵۵.تمرین

79 8 6
                                    

#پارت_پنجاه_و_پنجم 💫
( سایرس ):

بعد از اینکه حرفام تموم شد آرسن رفت تو و لیلی فرصت رو مناسب دید و اومد پیشم.
لیلی: عمو جان میدونید که این خون آبی ها اخلاقاشون چطوریه ... چه فایده ای داره که باهاش معامله کنید؟ هرچی که بهش گفتید مطمئنم قرار نیست تاثیری روش بذاره.
من: به زودی معلوم میشه ...
×××××
( جیمز ):

_ به این میگن سرگرمی.
_ واقعا فوق العادن مگه نه؟
_ منظورت از اونا همون دختر لباس قرمزست دیگه؟ اونه که از همه بهتره.
محو اون دختر بودم و حتی نمیتونستم پلک بزنم.
حرکاتش انقدر ظریف و دلربا بود که هر لحظه بیشتر از قبل شیفتش میشدم.
با اینکه نمیتونستم چهرش رو ببینم ولی به شدت مجذوبش شده بودم.
بعد از اینکه اجراشون تموم شد دنبالشون کردم و دیدم که با چند تا دیگه از رقصنده ها داره صحبت می‌کنه.
آروم و با تردید یکم جلو رفتم و صدامو صاف کردم.
من: ببخشید ... بانوی من متاسفم که سرزده داخل شدم ... میدونم که احتمالا این حرف رو زیاد بهتون میزنن اما میخواستم بابت اجرای بی نقص امروزتون بهتون تبریک بگم ... واقعا ... تاثیر گذار بود.
به نیم رخش نگاه کردم که لبخند روی لبش رو دیدم.
_ که اینطور ...
دستش رو برد سمت ماسکش و برش داشت.
_ خب کاپیتان چی میتونم بگم ...
برگشت سمتم که از تعجب چشمام چهارتا شد.
کیت: خوشحالم که خوشت اومده.
من: تو ... امکان نداره ...
موشکافانه و تخس نگام کرد.
کیت: منظورت چیه که امکان نداره؟
_ پرنسس کیت ...
همزمان برگشتیم سمت صدا.
کیت با دیدن مردی که جلومون بود صورتش واضح وا رفت.
_ اینجایید بانوی من ... همه جا رو دنبالتون گشتم.
کیت آروم زیر لب جوری که فقط من شنیدم گفت: فقط همینو کم داشتم.
مرده نگاه با اخمی به من کرد.
_ پرنسس این مرد مزاحمتون شده؟ اگه جرعت کرده شما رو ناراحت کنه به من بگید تا نگهبانانم هرچه سریع تر از اینجا پرتش کنن بیرون.
با عصبانیت دستمو مشت کردم.
توی جوجه میخوای بدی منو بندازن بیرون؟
خواستم جوابش رو بدم که بی توجه به من رفت سمت کیت و دستش رو گرفت.
_ بانوی من میتونم ازتون درخواست کنم که باهم توی باغ قدم بزنیم؟ مطمئنم دوست دارید یکم از این شلوغی و همهمه دور باشید.
کیت معذب و ناراضی به دستش نگاه کرد.
کیت: راستش ...
زیر چشمی به من نگاه کرد و انگار فکری به ذهنش رسید.
دستش رو از تو دست اون مرد کشید بیرون و به من چسبید و دستشو روی سینم گذاشت.
کیت: هنوز یه چیزایی درباره ی قرارداد هست که من و کاپیتان باید دربارشون صحبت کنیم.
متعجب نگاش کردم.
من: چی؟
کیت نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت: به همین زودی یادت رفت کاپیتان؟ بجنب باید زودتر بریم.
بعد هم یقه ی پیرهنم رو کشید و از اون مرد دور شدیم.
×××××
( کیت ):

روی پل چوبی ای که روی رودخونه بود کنار هم وایستادیم به رودخونه خیره شدیم.
من: ممنونم که ضایعم نکردی ... انتظار نداشتم قبول کنی باهام بیای ... اون پسر پسره صدراعظم بود ... استعداد خاصی تو حوصله سر بر بودن و چرت و پرت گفتن داره ... می‌دونم باید یکم صبور تر و با حوصله تر باشم ولی هماهنگ کردن مقدمات عروسی و این قرارداد واقعا خستم کرده.
موهام رو که برده بودن بالا باز کردم و دورم ریختم و دستی توش کشیدم تا یکم از درد سرم کم بشه.
برگشتم سمت جیمز که دیدم داره نگام می‌کنه ... دستشو کنار دستم روی پل گذاشت.
جیمز: لازم نیست ازم تشکر کنی ... شرط می‌بندم دختری توی این مقام باید خواستگار های زیادی داشته باشه.
پوزخندی زدم و به رو به روم خیره شدم.
من: خواستگار ... کاش میشد این اسم رو روشون گذاشت ... اما فقط یه مشت آدم پول دوستن که منو به خاطر موقعیتم می‌خوان ... بعضیاشون خیلی احمق و بعضیاشون هم خیلی مغرورن ... بیشتر وقتا هم این دوتا ویژگی رو باهم دارن.
جیمز: متوجهم ... ببخشید که اینو میگم ولی اصلا نمیتونم تصور کنم که یه رقصنده باشی.
من: منظورت اینه که رقصنده بودن برای یه پرنسس مناسب نیست؟
جیمز: من اینو نگفتم ... فقط فکر میکنم که اینطوری رقصیدن نیازمند سالها تلاش و تمرینه ... و برای پرنسسی مثل شما که انقدر مسئولیت های مهم داره فکر نمیکنم وقت کافی برای تمرین کردن بوده باشه.
من: درست فکر کردی ... من وقتی برای تمرین نداشتم ... خیلی شب ها از خوابم زدم تا خودم رو برای یه همچین روزی آماده کنم ... وقتایی که کوچیک تر بودم هر روز تمرین می‌کردم ... ولی وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم چه مسئولیت های سنگینی روی دوشمه ... مادرم ... برادرم ... جنگ ... باید حواسم به همه ی اینا میبود ... نمیتونستم وقتم رو با چیزی مثل رقصیدن هدر بدم.
برگشتم سمتش و قدردان نگاش کردم.
من: سالها بود که جلوی جمعیت اجرا نکرده بودم ... شنیدن تعریفت بدون اینکه بدونی من کی بودم واقعا برام با ارزش بود کاپیتان.
جیمز: حالا که جنگ تموم شده امیدوارم بتونی بیشتر کارایی رو انجام بدی که ازشون لذت میبری.
من: تو چی؟ حالا که جنگ تموم شده چیکار می‌کنی؟
جیمز: احتمالا لرد مارکس بهمون دستور میده که برگردیم به سرزمین خودمون.
ناراحت نگاه ازش گرفتم و بغض کردم.
به تصویرمون که توی آب افتاده بود خیره شدم.
دلم نمی‌خواست بره ... تو این مدت کم حسابی وابستش شده بودم.
این رابطه‌ ی بینمون رو دوست داشتم ... من آدمای زیادی رو تو زندگیم ندیده بودم ... و بودن جیمز تو زندگیم ... واقعا بهش نیاز داشتم.
من: حتما خیلی خوشحالی که میخوای برگردی خونه ... اینجا زیاد راحت نبودی.
جیمز: اولش شاید ولی الان ... تو این مدتی که اینجا بودم متوجه شدم که یه سری چیزا اینجا واقعا ...
بهم نزدیک شد و دستشو به دستم که روی لبه ی پل بود نزدیک تر کرد.
جیمز: دوست داشتنی ان.
از نزدیکی زیاد و لحنش ضربان قلبم بالا رفت.
منظورش ... من بودم؟
لحنش و چشماش که این رو می‌گفت.
نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام خیره شد.
ناخودآگاه یکم خودمو جلو کشیدم که جیمز هم جلوتر اومد.
یهو چشماش رو بست و بهم فشارشون داد.
من: جیمز ...
چشماش رو باز کرد و ازم فاصله گرفت و بهم پشت کرد.
من: چیشد؟
جیمز: متاسفم ... باید قبل از اینکه روسا متوجه نبودم بشن برگردم.
ناراحت و دلگرفته نگاش کردم.
چند قدم رفت ولی وایستاد و یکم برگشت سمتم.
جیمز: خیلی وقت بود که چیزی به این جذابی ندیده بودم پرنسس ... امیدوارم لیاقتش رو داشته باشم تا دوباره یه روزی ... رقصیدنتون رو ببینم.
بعد هم سریع بهم پشت کرد و رفت.
لبخند ذوق زده ای روی لبم اومد و با نگاهم بدرقش کردم.

Violet Where stories live. Discover now