۱۸.لباس

97 18 15
                                    

#پارت_هجدهم 💫
( کانر )

دست به سینه به ستون کنارم تکیه دادم و به غروب آفتاب خیره شدم.
مردم قبیله های بزرگ ... وقتش رسیده که یه دوره ی جدید رو شروع کنیم.
دوره ای از صلح و آرامش ... دوره ای خالی از جنگ.
دوره ای که ... پرنسس نیلگون به عنوان ملکه ی آینده ی من شناخته بشه.
همه ی کسایی که در برابر ما قد علم کردن ... باید بدونن که در برابر ما هیچ شانسی ندارن.
به عنوان فرمانرواهای جدید شما ... هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم تا شما ها در آرامش باشید.
نگاهم به کایلا و خدمتکارایی که باهاش بودن افتاد که داشت با لبخند و مهربونی باهاشون حرف میزد.
این دختر ...
خیلی خاص تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم ...
×××××
( کایلا )

_ بانوی من موهاتون خیلی زیباست ... فقط یکم دیگه مونده ... مطمئنم که این مدل مو دیگه خودشه و خیلی بهتون میاد.
من: خانما ... نمی‌خوام ذوقتون رو کور کنم ... ولی من تمام روز رو توی جلسه بودم ... نمیشه فقط یه مدل موی ساده انتخاب کنید و تمومش کنید؟
_ ولی بانوی من ... عروسی فقط یک هفته ی دیگست ... همه ی مردم چشمشون به شما خواهد بود ... همه چیز باید عالی باشه ... به پرنس فکر کنید ... چطوری میخواید تخت تاثیر قرارشون بدید اگه آراسته نباشید؟ همه چیز باید عالی باشه ...
چشمام از حرفاشون گرد شد و هول کردم.
هنوزم باورم نمیشد ...
هفته ی دیگه این موقع من عروس میشدم.
اونم با مردی که تو این مدت که اینجا بودم به زور دیده بودمش و باهاش حرف زده بودم ... مردی که قبل از اینکه حتی منو بشناسه ازم متنفره.
میخواستم ذهنمو از این افکار دور کنم.
من: به غیر از عروسی خبر دیگه ای نیست؟
_ مثل اینکه یک سری از سربازا که توی جنگ بودن رو دیروز فرستادن خونه هاشون.
من: جدا؟
_ بله ... جنگ تقریبا تموم شده ... همه ی سربازا کم کم دارن برمی‌گردن.
_ الان چه قدر اون بچه های بیچاره خوشحالن که قراره پدراشون رو ببینن ... وای خدای من ... الان اشکم در میاد.
_ میفهمم چی میگی ... عشق منم تو ارتشه ... نمیتونم صبر کنم تا برگرده.
لبخندی روی لبم اومد.
کاش می‌تونستی اینا رو ببینی مامان ... جوری که همه خوشحالن ...
اگه فقط یه بار دیگه میتونستم ببینمت ... یه بار دیگه میتونستم بغلت کنم ...
_ بالاخره تموم شد.
به خودم اومدم و دستی به چشمای اشکیم کشیدم.
_ بانوی من ... گریه میکنید؟ خدای من ... یعنی انقدر کارم بد بوده؟
سعی کردم لبخند بزنم.
من: نه ... عالیه ... ممنونم ... فقط یکم خستم.
به موهام توی آینه نگاه کردم که بالای سرم جمعش کرده بودن.
_ بانوی من ... مهمان دارید.
برگشتم سمت در که نگاهم به همون پسر بچه خورد.
من: اوه ... تویی ... همون که کوزه ی شراب دستش بود.
نگاهم به صندوقچه ی توی دستش افتاد.
من: این چیه؟
صندوقچه رو ازش گرفتم و بازش کردم.
_ وای خدای من چه قدر زیباست.
_ بانوی من این ابریشم اصله ... فقط اعضای خانواده ی سلطنتی اجازه دارن که این پارچه رو تن کنن.
خدمتکارا شلوغ میکردن و صدا به صدا نمی‌رسید.
به پارچه ی قرمز و طلایی تو دستم نگاه کردم که به نظر پف دار به نظر می‌رسید.
از توی اون شلوغی به زور صدای پسر بچه رو شنیدم.
_ این ... این از طرف عالیجنابه.
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
من: چی؟
_ عالیجناب گفتن دوست دارن وقتی امشب برای شام بهشون ملحق شدین این لباس رو پوشیده باشین.
من: شام؟ درباره ی چی حرف میزنی؟ من هیچ وقت قبول نکردم که ...
یهو یاد اون موقعی افتادم که بهش گفتم باهاش شام می‌خورم ... ولی ... مگه همش نقش نبود؟
یعنی جدی جدی بهم گفته باهاش شام بخورم؟
حتی ... برام لباس هم فرستاده؟

 برام لباس هم فرستاده؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Violet Where stories live. Discover now