۸۷.انفجار

78 11 4
                                    

#پارت_هشتاد_و_هفتم 💫
( کانر ):

ارشد: خدای من ... بارون دیگه باید تا الان بند میومد ... به هر حال ... قرار ملاقاتتون با وزرا خوب پیش رفت عالیجناب ... در ضمن ملکه درخواست کردن که باهاتون صحبتی داشته باشن و به نظر میرسه که ضروریه ... امروز بعد از ظهر مساعدید؟
من: خیله خب بعد از ظهر به دیدنشون میرم ... پرنسس کجاست؟
ارشد: فکر میکنم تو زندان و در حال مذاکره با زندانی به همراه پرنسس کیت و ارتش نیلگونن ... موضوع دیگه ای هم هست عالیجناب ... به نظر میرسه که ...
سایرس: از اینجا به بعد رو من ادامه میدم.
سر جام وایستادم و به سایرس نگاه کردم که داشت بهم نزدیک می‌شد.
ارشد: مارشال اعظم ... چه سعادتی که اینجا به شما برخوردیم.
سایرس: همچنین برای من ... اومدم اینجا تا شخصا به عالیجناب اطلاع بدم که لیستی از کسانی که می‌خوام منو همراهی کنن درست کردم ... از اونجایی که وقت طلاست امیدوارم که هر چه زودتر یه نگاهی بهش ...
من: باشه برای بعد.
از کنارش رد شدم که دوباره صدام زد.
سایرس: عالیجناب.
من: بار دیگه تکرار نمیکنم مارشال ... حالا هم اگه منو ببخشید کارهای مهم تر دیگه ای دارم که باید بهشون رسیدگی کنم.
×××××
( کایلا ):

شارلوت: آهههههه ...
وحشت زده برگشتم سمت صدا که دیدم یکی از سربازا که صورتش رو پوشونده پشت شارلوت وایستاده و خنجری تو قفسه سینش فرو کرده و خون شدیدی داره ازش میره.
من: شارلووووت.
دویدم سمتش که اون مرد هولش داد و پرتش کرد رو زمین.
بهشون رسیدم و خنجر اون مرد رو تو دستم گرفتم که سوزش بدی کف دستم ایجاد شد.
من: حرومزاده.
خشمم به قدری زیاد بود که حس میکردم میتونم گردنش رو بدون ذره ای فشار بشکنم.
انعکاس خودمو تو چشماش دیدم و متوجه چشمای خودم شدم که برق نیلگون کور کننده ای داشت.
یکی از سربازا با نیزه از پشت بهش حمله کرد و زخمیش کرد و روی زمین افتاد.
_ بگیریدش.
_ دستگیرش کنید بجنبید.
دستمو با درد بستم و عقب کشیدم.
یهو از جاش بلند شد و شروع کرد به دویدن.
_ زودباش برید دنبالش ... زخمی شده نمیتونه خیلی دور بره ... عجله کنید.
جیمز: نذارید از جلو چشمتون دور بشه.
کنار شارلوت روی زمین نشستم و سرشو روی پام گذاشتم.
من: یکی کمک کنه ... خونریزیش شدیده ... دکتر رو خبر کنید.
دستمو روی زخمش فشار دادم تا جلوی خونریزی رو بگیرم.
شارلوت: ب ... بهت که گفته بودم ... امکان نداشت ... بذارن که من ... به همین راحتیا فرار کنم.
من: هیییس ... بس کن ..‌. تو قرار نیست بمیری فهمیدی؟ من نمیذارم ... اون خائن هم به سزای عملش میرسه ... بهت قول میدم ... اما فعلا باید قوی بمونی ... باید طاقت بیاری.
جیمز: کایلا باید بریم ... همین الان.
من: شارلوت به دکتر نیاز داره.
جیمز: گوش کن کایلا ... ما نمی‌تونیم اینجا بمونیم ... اون مرد تنها نبوده ... یه چیزی اینجا درست نیست ... همین چند دقیقه پیش بهم گفتن که آرسن سه نفوذی دیگه رو پیدا کرده که می‌خواسته اینجا رو منفجر کنه ... اونا جعبه هایی که بمب توشون بوده رو اینجا قایم کردن تا بتونن اینجا رو نابود کنن.
کیت: حق با جیمزه کایلا ... ما چند شب پیش دیدیمشون که داشتن جعبه ها رو جا به جا میکردن ... فکر نمیکنی که حمله کردنش به شارلوت مشکوکه؟ چرا به بقیمون کاری نداشت؟ چرا باید الان ریسک کنه و هویت خودش رو لو بده؟ اونا دارن سعی میکنن ما رو اینجا نگه دارن تا بتونن اینجا رو منفجر کنن و هممون بمیریم.
شارلوت: باید بری.
من: شارلوت ...
شارلوت: برو ... اونا تا همین جاشم به چیزی که میخواستن رسیدن.
چشمامو رو هم فشار دادم و اشک روی صورتم رو پاک کردم و بلند شدم و به یکی از سربازا اشاره کردم.
من: بلندش کن ... باید بریم.
سریع تعظیم کرد و به سمت شارلوت رفت و تو بغلش بلندش کرد.
هممون سریع شروع کردیم به دویدن به سمت در خروج.
من: طاقت بیار شارلوت.
کیت: عجله کنید ... من یه میانبر میشناسم.
با شنیدن صدای عجیبی هممون وایستادیم.
من: شماهم میشنوید؟
به بالا سرم نگاه کردم که یهو سنگ هایی که بالای سرمون بودن سقوط کردن و بعد هم صدای مهیب انفجار ...
×××××
( کانر ):

با شنیدن صدای وحشتناکی از جا پریدم و به اطرافم نگاه کردم.
_ صدای چی بود؟
_ صدای انفجار بود درسته؟
_ اون دود چیه؟ از سمت زندانه؟
به سمت پل دویدم و به دود غلیظ و سیاهی که از سمت زندان میومد نگاه کردم و یه لحظه حس کردم بند دلم پاره شد.
من: کایلا ...

Violet Where stories live. Discover now