#پارت_نود_سوم 💫
من: حالش چطوره؟
طبیب: من هرکاری از دستم برمیومد براشون انجام دادم سرورم ... متاسفانه بیشتر جراحتشون داخلی هستش و به دلیل نیروی ماورا طبیعی که باهاشون برخورد داشته کار زیادی از دست ما بر نمیاد ... اون شب انرژی زیادی با بدنشون برخورد کرده ... فکر میکنم این رگه های آبی رنگ هم به خاطر همین انرژی باشه ... اثر بدی روی اعضای بدنش گذاشته ... طب سوزنی ممکنه جواب بده ولی اگه نده ... متاسفانه دیگه کاری از دستمون برنمیاد ... فقط باید امیدوار باشیم که زودتر به هوش بیان ... فعلا تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که صبر کنیم.
با غم و نگرانی به چشمای بسته ی آرسن خیره بودم.
من: میتونی بری طبیب ... ممنونم.
تعظیمی کردن و از اتاق رفتن بیرون.
دستشو توی دستم گرفتم و سرمو پایین انداختم.
من: آرسن ... نمیدونم صدامو می شنوی یا نه ... ولی من واقعا متاسفم ... تو همیشه مراقبم بودی ... همیشه ... فکر میکردم با قدرتم میتونم همه رو نجات بدم ... بی احتیاطی کردم ... باید بیشتر مراقب میبودم ... آخرین باری که صدام کردی ... حتی اونقدری اهمیت ندادم که برگردم سمتت ... و حالا ... نمیدونم دوباره میتونم صدات رو بشنوم یا نه.
چشمامو بستم و قطره های اشکم روی صورتم ریخت ... هق هقی کردم و دستشو محکم تر گرفتم.
من: لطفاً ... فقط ...
با حس سردی ای چشمامو باز کردم.
با دیدن تیکه های یخی کنار دست آرسن چشمامو ریز کرد.
×××××
با فکری مشوش مشغول قدم زدن تو راهرو های قصر بودم که با شنیدن صدای پچ پچ هایی حواسم جمع شد.
به مردایی که با بدن های باندپبچی شده وایستاده بودن نگاه کردم ... همونایی بودن که تو زندان باهم گیر افتاده بودیم ... همونایی که من جلوشون اعتراف کردم که نمیتونم تبدیل شم.
با صدای اژدهام متعجب به اطرافم نگاه کردم که دیدم پشت پرده ای که پشت یکی از همون مرداست قایم شده.
_ چرا؟ چرا سعی داری این موجودات خودخواه و از خود راضی رو نجات بدی؟فکر کردی با این کارات طرفدارت میشن و میان توی تیم تو؟
با شنیدن صدای یکی از همون مردا حواسم جمع شد و به سمتشون برگشتم.
_ بانوی من لطفا صبر کنید ... فرصتش رو پیدا نکردم که ازتون تشکر کنم ... ممکنه منو یادتون نیاد ... وقتی دود تمام ریه ام رو پر کرده بود و نمیتونستم نفس بکشم شما بودید که به خاطر من برگشتید و منو نجات دادید ... من زندگیم رو مدیون شما هستم ... و امیدوارم یه روزی بتونم این لطفتون رو جبران کنم ... به عالیجناب قول دادم تا ...
متعجب حرفش رو قطع کردم.
من: تو با عالیجناب صحبت کردی؟
بیشتر خم شد و همونطور که به زمین خیره بود جوابم رو داد.
_ بانوی من ... من مطمئنم پرنس قصدشون محافظت از شماست ... از شب حادثه تا حالا یک سری شایعات در حال پخش شدنه.
جلوی پام زانو زد.
_ و میتونید مطمئن باشید که راز شما پیش ما جاش امنه ... قسم میخوریم تا روزی که زنده هستیم هیچ کس این راز رو از زبون ما نخواهد شنید ... ما به اژدهاها وفاداریم بانوی من.
من: ممنونم ... حرفاتون برای من خیلی با ارزشه ... اگرچه از این جهت ناراحتم که چرا این مسائل قبل از اینکه با من مطرح بشن با عالیجناب مطرح شدن.
نگاهی بهش انداختم و همونطور که به راهم ادامه میدادم گفتم: امیدوار هرچه زودتر سلامتی تون رو به دست بیارید.
×××××
کانر ... تو همیشه یه قدم از من جلوتری ... برام سوال بود که چرا وقتی بهش گفتم چه اتفاقی توی زندان افتاده تعجب نکرد ... چرا همون موقع بهم نگفت که میدونه ماجرا از چه قراره ... یعنی اون مردا رو تهدید کرده بود؟
با شنیدن صداهای پا از فکر بیرون اومدم و به رو به روم نگاه کردم.
کیت سوار کجاوه ای بود و به محض دیدن من دستور داد که وایستن.
جیمز به سمتش رفتم و کمکش کرد از کجاوه پیاده شده.
پای چپش زخمی و باندپیچی شده بود و نمیتونست روی پاش وایسته و به جیمز تکیه داد.
کیت: ممنونم کاپیتان.
من: کیت ... کاپیتان جیمز.
به سمتشون رفتم.
من: تو اینجا چیکار میکنی کیت؟ باید استراحت کنی.
کیت: اوه توروخدا شروع نکن کایلا ... الان چند روزه که جز استراحت کردن کار دیگه ای نکردم.
برگشت و به جیمز خیره شد.
کیت: کاپیتان جیمز هم خیلی بهم کمک کردن.
نگاه مشکوکی بهشون انداختم که به همدیگه خیره شده بودن.
×××××( جیمز ):
به آرسن که بیهوش روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم.
من: لعنتی ... اگه فقط از همون اول بیشتر حواسمو جمع اون حرومزاده ها میکردم ... باورم نمیشه تمام این مدت بغل گوشم بودن.
کیت: تو نباید خودتو سرزنش کنی جیمز ... تنها دلیلی که تونستیم فرار کنیم این بود که تو نقشه ی اونا رو فهمیدی.
من: ولی دیر شده بود ... من هیچ کار مفیدی نکردم.
کایلا: دیگه اهمیتی نداره ... آرسن حالش خوب میشه ... مطمئنم که میشه.
×××××( سایرس ):
من: حالت بهتره؟
لیلی: بله خیلی بهترم ... ممنونم عمو جان.
من: خوبه ... طبیبت بهم گفت که حالت خیلی از موقعی که آوردنت اینجا بهتر شده ... چیز دیگه ای نیاز داری؟
من: نه فقط ... دلم میخواد زودتر از اینجا برم بیرون ... من هنوزم گیجم ... هنوزم متوجه نشدم چه اتفاقی تو زندان افتاد ... چجوری پیدام کردید؟
من: گروهبان ... طبق چیزی که شنیدم اون تو رو نجات داده ... میخواستم ازش تشکر کنم ... اگه به خاطر اون نبود ... ممکن بود به خاطر دود زیاد خفه بشی ... متاسفانه جراحتش خیلی زیاده و طبیب قصر مطمئن نیست که بتونه از پسش بر بیاد.
لیلی با تعجب و چشمای اشکی نگام کرد.
من: حالا ... باید یه سوالی ازت بپرسم ... اون شب ... وقتی که از زیر آوار بیرون کشیدیمت ... یه چیزی گفتی که شوکم کرد ... میتونی بهم بگی منظورت چی بود؟
لیلی: عمو ... من ...
با ورود سربازا به داخل اتاق حرفش نصفه موند.
_ ببخشید که مزاحم شدیم قربان.
من: چیشده؟
به سمت لیلی که روی تخت دراز کشیده بود رفتن و از دو طرف بازوش گرفتنش.
لیلی: چه مرگتونه؟ ولم کنید ... عمو جان ...
من: شماها دارید چه غلطی میکنید؟ همین الان ولش کنید.
_ مارشال ... ما دستور داریم ژنرال رو دستگیر کنیم.
با خشم و دستای مشت شده نگاش کردم و با صدای بلندی داد زدم.
من: دستگیرش کنید؟ کی همچین دستوری داده؟
_ من دستور دادم.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone