#پارت_نودم 💫
لیلی: این چه معنی ای میده؟ چطور میتونی فقط وایستی و هیچ حرفی نزنی؟ اگه اون چیزی که میگی نیستی پس چی هستی؟
چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم.
لیلی: خب؟ توضیح بده اژدها.
من: گوش کنید ... من ... من نگهدارنده ی اژدهای نیلگونم درست ... مثل پرنس کانر منم با نشان هایی به دنیا اومدم که این حرفم رو تایید میکنه ... اما برخلاف اون ... من نمیتونم از قدرت هام اونطور که میخوام و اونطور که شما میدونید استفاده کنم ... اگه میتونستم کاری کنم تا الان کرده بودم ... اما من هیچ وقت شماها رو تو این شرایط ول نمیکنم ... من شاید نتونم با قدرت هام کاری کنم از اینجا بریم بیرون اما ... اگه بهم اعتماد کنید مطمئنم که میتونیم یه راهی به بیرون پیدا ...
با سیلی محکمی که از طرف لیلی بهم خورد حرفم نصفه موند.
_ پرنسس ...
_ خدای من ژنرال ...
لیلی: دختره ی احمق ... فکر کردی این یه بازی بچگونس؟
آرسن بهش نزدیک شد و مچ دستش رو گرفت و خشن بهش خیره شد.
آرسن: چطور جرعت میکنی روی پرنسس دست بلند کنی؟
لیلی: ولم کن ... تو هم از اولش میدونستی و هیچ کاری نکردی ... این به اصطلاح پرنسس شما هممون رو تو خطر انداخته ... دیگه نمیتونم تحمل کنم ... مارشال حق داشته بهت اعتماد نکنه.
دستشو از دست آرسن در آورد و بهم نزدیک شد.
لیلی: فقط باید تو همون سرزمین مرده ی بی روحت میموندی ... دور از اینجا ... دور از کانر ... اما نه ... پرنسس حوصاش سر رفته بود و میخواسته قهرمان بازی دربیاره ... تو اومدی اینجا تا از این مردم محافظت کنی ... اما حالا به اطرافت نگاه کن ... چی میبینی؟ تو نمیتونی از هیچ کس محافظت کنی ... تو هممون رو نابود کردی.
دردی که از حرفاش حس میکردم خیلی بیشتر از درد صورتم بود.
با لرزیدن دوباره ی زمین سرمو بلند کردم.
لیلی: آماده ی حرکت باشید.
من: میخوای چیکار ...
_ پرنسس ...
برگشتم سمت سربازی که حواسش به شارلوت بود.
من: چیشده؟
_ مطمئن نیستم پرنسس ... به سختی نفس میکشه و کلی خون از دست داده.
من: نه ... شارلوت ... طاقت بیار ... از اینجا میریم بیرون.
لیلی: بریم.
_ ا ... اما ژنرال ...
لیلی: ما یا اینجا میمیریم یا یه راهی به بیرون پیدا میکنیم ... انتخاب با خودتونه.
من: شارلوت ... شارلوت لطفا ... طاقت بیار.
چشماشو به زور باز کرد و با لب های خشکش به سختی صحبت کرد.
شارلوت: تمام ... این مدت ... تو فقط یه دختر معمولی بودی ...
شرمنده نگاش کردم و اشکی روی صورتم چکید.
من: متاسفم ... نتونستم ازت محافظت کنم.
شارلوت: نه ... تو به خاطر من برگشتی ... این بزرگ ترین مهربونی ای بود که تا حالا کسی برام انجام داده بود ... نمیخوام خودت رو سرزنش کنی ... چون از اول این من بودم که قبول کردم برم تو گروه افعی سیاه ... من این کارو با زندگی خودم کردم ... فقط میترسم که ... مردمم به خاطر من عذاب بکشن.
من: نه ... نمیکشن ... مطمئن باش ... من امنیتشون رو تضمین میکنم ... بهت قول میدم.
شارلوت: میدونی ... افعی های سیاه همیشه میگفتن که ذات اژدهاها خون ریختنه ... میگفتن اونجا تشنه ی خون و جنگن ... اما حالا میفهمم ... که اونا چرا واقعا از تو میترسن ... تو یه قلب مهربون داری ... قلبی که میدونم بالاخره این اوضاع رو تغییر میده ... و به طرز عجیبی ... من رو یاد کسی میندازی که خیلی وقته ندیدم.
سرفه ی شدیدی کرد و دیگه چیزی نگفت.
من: منظورت چیه؟ شارلوت ... شارلوت لطفا ... چشمات رو نبند ... لطفاً.
سرشو به خودم فشار دادم و اشک ریختم.
شارلوت: مامان ...
گریم شدت گرفت و محکم تر بغلش کردم.
من: من همینجام شارلوت ... همینجا.
آرسن: بجنبید باید این سنگ ها رو حرکت بدیم.
من: بقیه کجان؟
آرسن: یه سری از سربازا همراه لیلی رفتن.
آروم سر شارلوت رو گذاشتم رو زمین و همونطور که بهش خیره بودم اشک ریختم.
با حس صدایی تو سرم دستی به صورتم کشیدم.
_ کایلا ...
این ... این صدای ...
_ میدونم صدامو می شنوی ... میدونم اون تویی ... میخوای به همین راحتی جا بزنی؟ بعد از این همه تلاشی که کردی حالا میخوای تسلیم شی؟ میخوای بذاری اون آدما جلوی چشمت بمیرن؟ نه به خاطر خودت ... به خاطر اونا بجنگ.
حس عجیبی تو بدنم پیچید و حس کردم کلی قدرت درونم هست که باید آزادش کنم.
دستمو مشت کردم و یهو از زیر دستم تیکه های یخ بیرون اومد.
_ جوابمو بده کایلا.
نور آبی شدیدی اطرافم رو گرفت و باعث ایجاد همهمه شد.
دستمو دور شارلوت گذاشتم و با یخ اطرافش رو پوشش دادم تا آسیب نبینه.
_ پرنسس ...
آرسن: کایلا ... چه اتفاقی داره میفته؟ تو ... چطوری ... چطوری این کارو کردی؟
خواستم جوابش رو بدم که دوباره صدای کانر توی سرم پیچید.
کانر: بیا پیشم ...
من: کانر ...
آرسن: کایلا صبر کن.
مثل روحی بودم که مسخ شده و انگار حرکاتم دست خودم نبود و بدنم منو به سمت صدا میکشید.
_ بانوی من صبر کنید.
آرسن: کایلا برگرد.
من: کانر ... کجایی؟
کانر: صدام رو دنبال کن ... وقتی بهم نزدیک شی حسم میکنی.
×××××
( آرسن ):_ برید دنبالش ... عجله کنید.
من: کایلا ... برگرد اینجا.
_ داره مستقیم میره به سمت شعله های آتیش.
_ یکی جلوش رو بگیره.
_ ک ... کمک.
با شنیدن صدای ضعیف کسی به پشت سرم نگاه کردم که دیدم یکی از نگهبانا زیر آوار مونده و بقیه دارن سعی میکنن بیارنش بیرون.
رفتم سمتشون و سنگ ها رو بلند کردم و یهو لیلی رو دیدم که بیهوش و زخمی زیر یکی از سنگ ها بود.
YOU ARE READING
Violet
Roman d'amourهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone