۴.کانر

174 25 28
                                    

#پارت_چهارم 💫
من: جیا آروم ... هیچی نیست ... آروم باش.
اما اصلا گوش نمی‌کرد و خیلی شدید تکون میخورد.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و پرت شدم روی زمین.
جیغی کشیدم و خیلی محکم خوردم زمین.
آخ سرم ...
لعنتی ... باید بلند شم ... قبل از اینکه ...
با صدای غرشی که خیلی بهم نزدیک بود وحشت زده سرم رو بلند کردم که صورت اژدهاعه رو درست جلوی صورتم دیدم.
دندونای تیزش ترسم رو دو برابر کرد.
به چشماش نگاه کردم که به شدت برق میزد ...
این چشما ...
یهو چیزی خورد تو سرش که سریع سرش رو چرخوند.
جیمز: هی زشته ...
از من دور شد و خیلی عصبی رفت سمت جیمز.
جیمز: آره با خودتم مارمولک زشته گنده بک ... بیا اینجا.
به چیزی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم .‌..
یه طومار بود که روش ...
مهر اژدهای سرخ؟
این که ...
با صدای پای اسبی که نزدیکم میشد پشتم رو نگاه کردم و قبل از اینکه بفهمم بهم نزدیک شد و دستم کشیده شد و رفتم تو بغل آرسن.
محکم نگهم داشت و روی زین نشوندم.
دستامو دور گردنش انداختم که نیفتم.
آرسن: راستشو بگو ... انتظار یه همچین مهمون نوازی ای رو داشتی؟
خواستم جوابش رو بدم که بند های پیشونی بند آبی ای که خیلی سال پیش بهش داده بودم و یه بارم درش نیاورده بود خورد تو صورتم و نذاشت.
آرسن: لعنتی ... نباید میومدیم اینجا ... همه ی اینا یه تله ی برنامه ریزی شده بوده. باید تا وقتی که جیمز سرگرمش می‌کنه از اینجا بریم.
من: نه ... من باید برگردم ... بذارم زمین.
آرسن: چی؟ دیوونه شدی؟ اون هیولا نزدیک بود بکشتت.
من: اشتباه میکنی ... نپرس چرا ولی فکر میکنم همه ی اینا یه سوتفاهمه بزرگه. لطفا ... بهم اعتماد کن.
ناراضی چشماشو بست و نگه داشت.
آروم گذاشتم زمین ولی دستم رو ول نکرد.
آرسن: مطمئنی داری چیکار میکنی؟
من: نگران نباش ... چیزی نمیشه ... قول میدم.
جیمز: شما دو تا دارید چیکار میکنید؟ همین الان سوار اسباتون شید.
_ یه قدم دیگه برندارید.
به دور تا دورمون نگاه کردم که دیدم همه ی نگهبانا محاصرمون کردن.
_ چطور جرعت میکنید به یکی از اعضای خاندان سلطنتی بی احترامی کنید؟
جیمز و آرسن جلوم وایستاده بودن و نگهبانا شمشیراشون رو سمتشون گرفته بودن.
شنلم رو در آوردم و قبل از اینکه بفهمن رفتم سمت اژدها.
آرسن: خیلی زیادن ... نظری نداری کاپیتان؟
جیمز: اگه فقط به حرفم گوش میکردی الان تو این وضعیت نبودیم ... با علامت من آماده باش.
آرسن: من آمادم ... کایلا عقب وایستا.
برگشتن عقب رو نگاه کردن که دیدن من نیستم.
متوجهم شدن و خواستن بیان سمتم ولی نگهبانا نذاشتن.
جیمز: پرنسس ... بیاید عقب خطرناکه.
رو به روی اژدهای سرخ بزرگی که جلوم بود وایستادم.
طومار توی دستم رو محکم فشار دادم تا از استرسم کم کنم.
وقتی نگاهم به چشماش افتاد یه حس عجیبی داشتم ...
کانر ...
یعنی خودشه؟
مثل من ... فقط اعضای خاندان سلطنتی قدرت تبدیل شدن به اژدها رو داشتن.
اگه فقط می‌تونستم تبدیل بشم ... یه شانسی در برابر این موجود رو به روم داشتم.
اما این اژدها ... فرصتش رو داشت و اگه میخواست بهم آسیبی بزنه تا الان این کارو کرده بود.
نگاهمو به طومار کشیدم ... این همون طوماریه که کیت به قصرمون آورده بود.
نگاهم به آویز طلایی خورد که از گوشه ی طومار آویزون بود.
این ...
مطمئنم این مال کیته ... همون روز روی موهاش دیده بودمش.
پس ...
من: ما بهتون یه معذرت خواهی بدهکاریم ... سرورم.
دست راستم رو مشت کردم و به کف دست چپم چسبوندمش و بهش تعظیم کردم.
می‌تونستم بهت و تعجب همه ی کسایی که دورمون بودن رو حس کنم.
من: سرورم ... باعث افتخار ماست که توی سرزمین شما هستیم ... مدتیه که همدیگه رو ندیدیم.
چشمای خشمگینش آروم شد و پولک های کنار چشماش طلایی شد و نور طلایی خوش‌رنگی از خودش پخش کرد و تغییر شکل داد.
چشمامو بستم و دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
کیت: درست زمانی که فکر کردم نمی‌شناسیم ... دوباره بهم ثابت کردی که اشتباه میکنم ... پرنسس نیل ... منتظرتون بودیم ...
بعدم خودشو بهم رسوند و بغلم کرد.
کیت: بالاخره رسیدید.
بندی که به طومار بسته شده بود رو ازش جدا کرد و به موهاش بست.
کیت: بند موی مورد علاقم رو هم برام آوردی.
من: آره ... بدون این تشخیص دادنت یکم سخت بود ... آخرین چیزی که انتظار داشتیم ببینیم یه اژدها بود.
کیت: یه اژدهای سرخ تنها چیزیه که بهش نیاز داری تا از این در بتونی رد شی عزیزم ... تازه ... آخرین باری که همدیگه رو دیدیم یادته؟ جوری که عموی جذابت باهام رفتار کرد ... با خودم فکر کردم یکم اذیتتون کنم بد نیست.
من: چی؟
کیت: اوه بیخیال ... داشتم شوخی میکردم. در واقع خیلی خوشحالم که اینجایی ... اگرچه ... نمیتونم همین حس رو نسبت به دوستات هم داشته باشم.
بعدم نگاه خشن و با غیضش رو روی بچه ها کشید و شروع کرد به داد زدن.
کیت: هی زشته ... چشم آبیه دیوونه مشکلت چیه؟ تا حالا هیچ کس تو عمرم بهم نگفته بود زشت.
آرسن: ولی فکر کنم بیشتر یه چیزی تو مایه های ^ مارمولک زشته گنده بک ^ بود.
جیمز: آرسن اگه من بمیرم تورو هم میکشم.
کیت: مطمئن باش اینو فراموش نمیکنم.
_ بانوی من چی دستور میدید؟ باهاش چیکار کنیم؟ بندازیمش تو زندان یا شکنجش کنیم؟
کیت چشماشو ریلکس و با خباثت بست و دست به سینه شد.
کیت: هیچی ... وقتی که پرنس کانر درباره ی این موضوع بفهمه خودش با این چشم آبیه گستاخ برخورد می‌کنه.
من: پرنس؟ ایشون کجان کیت؟ ما خیلی دربارشون شنیدیم ... اگه ایرادی نداره میخواستم همین امروز ملاقاتشون کنم.
جا خورد و هل شد.
کیت: آم ... خب ... پرنس ... راستش ...
اومد کنارم و بازوم رو گرفت.
کیت: اصلا می‌دونی چیه؟ فعلا پرنس رو ولش کن ... مطمئنم دیر یا زود باهاش برخورد میکنی ... البته بعد از اینکه کل قصر رو بهت نشون دادم.
بعدم بدون اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده دستم رو کشید.
×××××
کیت: خیلی وقت بود که هیچ کس از قبایل دیگه پا توی این قصر نذاشته بود ... این قصر سیصد ساله که درش به روی همه بسته ست.
برگشت سمتم و قدردان دستم رو گرفت.
کیت: نمیتونم بگم چه قدر ممنونتم. تو دلیلی هستی که بالاخره همه ی این قضایا فروکش می‌کنه و همه آزاد میشیم.
لبخندی بهش زدم و دستش رو فشردم.
_ خوش اومدید بانوی من.
کیت: وزیران ما تصمیم گرفتن برای خوش آمدگویی هدایایی بهت بدن.
من: هدایا؟ چه هدایایی؟
کیت اشاره ای زد و صندوقچه ی بزرگی رو آوردن.
درش رو باز کردن که توش پر از لباس های رنگارنگ و جواهرات گرون قیمت بود.
من: من واقعا از لطفتون ممنونم ولی من به هیچ کدوم از اینا نیاز ندارم ... تنها چیزی که می‌خوام اینه که ... با پرنس کانر حرف بزنم.
دوباره هول شد.
کیت: عزیزم مطمئنم که پرنس هم خیلی مشتاقه که تورو ملاقات کنه ولی می‌دونی ‌.‌..
یکی از خدمتکارا رفت پیشش که حرفش رو قطع کرد.
خدمتکار خیلی آروم شروع کرد به حرف زدن ولی من گوشام خیلی تیز بود و شنیدم.
_ بانوی من ... پرنس الان توی شرایط خوبی نیستن.
کیت: منظورت چیه؟
_ خب ... چجوری بگم ... ایشون الان ... تو حوض سلطنتی هستن و دارن حمام میکنن.
چشمام گرد شد و سرخ شدم.
کیت: جدا؟ این که عالیه.
چشمام بیشتر گرد شد.
چی تو سرته کیت ...
کیت ذوق زده برگشت سمت من.
کیت: خب از اونجایی که خیلی مشتاقی پرنس رو ببینی میا تو رو می‌بره پیششون.
بعد هم به همون خدمتکار اشاره کرد.
میا رنگش پرید و به من من افتاد.
_ اما ... بانوی من ...
کیت: کاری رو که گفتم بکن.
بعدم خبیثانه به من چشمکی زد و سرخوش پشتش رو کرد به ما و راه افتاد.
کیت: منم کلی کار دارم که باید انجام بدم ... خودت می‌دونی دیگه ... مسئولیت های یه پرنسس و این حرفا ... بعدا میبینمتون.
مضطرب و معذب از حرفایی که شنیده بودم صداش کردم.
من: کیت کجا میری؟ ما تازه رسیدیم ...
اما بدون اینکه بهم توجه کنه دوید.
یهو وایستاد و برگشت سمتم.
کیت: امیدوارم با برادرم بهت خوش بگذره کایلا ... نگران نباش گازت نمیگیره.
خندید و رفت.
دندونام رو از حرص بهم فشار دادم و چشمامو بستم.
میا راه افتاد و منم پشت سرش.
میا: شما خیلی خوش شانسید بانوی من.
من: چطور؟
میا: تمام دختران سرزمین ما عاشق پرنس کانر هستن.
جیمز: همشون؟ ممکن نیست.
میا: واقعا همشون عاشق ایشونن.
من: دیگه چی از پرنس میتونی بهمون بگی؟
میا: سخت میشه درباره ی پرنس توضیح داد ... خیلیا میگن ایشون تمام زندگیشون رو توی میدون جنگ بزرگ شدن ... تمام دشمنان ایشون میدونن که ایشون خیلی قوین و همیشه برنده میشن به همین دلیل به شدت از ایشون میترسن. ایشون به شدت عدالت خواه و عادلن ولی بعضی از دشمنانشون با ایشون خصومت شخصی دارن و ایشون رو به شدت عصبی میکنن ... ایشون همیشه در تلاش بوده که همه ی قبایل رو با هم متحد کنه. همیشه به افرادشون دستور میدن تا کمترین خون ریخته بشه.
به فکر فرو رفته بودم که با حرف بعدیش چشمام گرد شد.
میا: چیزی درباره ی خوشتیپی و جذاب بودنشون نگفتم؟ ایشون به حدی جذاب اند که دخترا خودشون رو به پاشون میندازن.
چیزی نگفتم و دوباره به افکارم ادامه دادم.
انگار میا داشت از یه آدم دیگه تعریف میکرد نه کسی که همه به اسم یه آدم وحشی و تشنه به خون ازش یاد میکنن.
اینجا همه چیز خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق می‌کنه ... شاید درباره ی کانر هم همینطور باشه.
میا: بانوی من پرنس داخل این سالن هستند.
من: راه رو نشون بده.
کانر ...
تمام زندگیم این اسم رو شنیده بودم و منتظر دیدنش بودم ...
این بار ...
واقعا میفهمم تو چجور آدمی هستی.

Violet Where stories live. Discover now