#پارت_صد_بیستم 💫
( آرسن ):
_ چه قدر دیگه باید بریم تا اطراق کنیم؟
_ هروقت که مارشال اعظم دستور توقف بده.
_ الان هفته هاست که داریم سفر میکنیم و هنوز هیچ نشونه ای از گروه افعی سیاه نیست.
_ باید یه روز کامل استراحت کنیم تا تمرکزمون رو به دست بیاریم ... حتی اسبا هم خستن.
خسته و کوفته دستی به یال جیا کشیدم.
من: یالا دختر ... میدونم خسته ای ... اما تو میتونی ... زودباش.
اما هنوزم داشت آروم میرفت ... لعنتی ... کاش حداقل یکم آب داشتیم تا ...
نگاهم به دوتا بچه افتاد که پشت دیوار قایم شده بودن و داشتن یواشکی ما رو نگاه میکردن و وقتی متوجه شدن که من دیدمشون ترسیدن.
بچه های بیچاره ...
افسار جیا رو کشیدم تا وایسته و از تو کیسم تیکه نونی که داشتم رو بیرون آوردم و سمتشون گرفتم.
من: هی شما دوتا ... بیاید اینجا.
همونطور ترسیده زل زدن بهم.
من: درسته زیاد نیست اما فقط همینو دارم ... بیاید.
یهو جفتشون کامل پشت دیوار قایم شدن.
سایرس: خودتو خسته نکن گروهبان ... این مردم ترسیدن ... آخرین باری که با سربازا مواجه شدن موقعی بود که این روستا داشت تو آتیش میسوخت ... اون موقع ها ارتش سرخ خیلی قوی نبود و ارتش نیلگون همه چیز این روستا رو از بین بردن ... با توجه به خشکسالی این چند وقت اخیر وضع محصولاتشون هم تعریفی نداره ... باعث تعجبه که چطوری تا الان دووم آوردن.
من: متوجه نمیشم ... حالا که جنگ تموم شده مردم باید وضع بهتری داشته باشن ... پس اون کمک هایی که از قصر فرستاده شد چی؟
سایرس: فکر میکنی یه کمک کوچیک شکم این همه آدم رو سیر میکنه؟
با شنیدن صدای لیلی هردومون برگشتیم سمتش که داشت با گاریچی ای که سیب زمینی و مواد دیگه ای آورده بود صحبت میکرد.
لیلی: تو به این میگی غذا؟ فکر کردی کی رو داری گول میزنی؟
_ گول زدن؟ اینا تازه ترین محصولات این روستان ... برام مهم نیست که میخرینشون یا از گشنگی میمیرین ... فکر کردی کی هستی که با من اینطوری حرف میزنی و بهم دستور میدی؟ پرنسسی؟
لیلی عصبی شد و به بدن اسبش کوبید که اونم برگشت و لگد محکمی به گاری زد که شکست و تمام محصولات روی زمین ریخت.
_ زنیکه چطور جرعت میکنی همچین کاری کنی؟
من: داره چیکار میکنه؟
سایرس: مگه نمیخواستی به این مردم کمک کنی؟ خوب نگاه کن.
یهو اون دوتا بچه رو دیدم که از پشت دیوار بیرون اومدن و به سمت چیزایی که روی زمین ریخته بود رفتن.
_ فکر کردی چون زنی و لاغر مردنی حق همچین کاری رو داری؟
بچه ها تا جایی که میتونستن میوه برداشتن ... اون مرد هنوز داشت داد و بیداد و نفرین میکرد که دیدم لیلی به اون دوتا بچه لبخند ریزی زد و هیچ واکنشی نسبت به حرفهای اون مرد نشون نداد.
من: اون ...
سایرس: ژنرال به اندازه ی یک هفته به اون بچه ها غذا داد ... به اندازه ی فرستاده های قصر نیست اما به همون اندازه به درد بخوره ... لیلی هم خودش یکی از اینا بوده ... میدونه چطور باید بهشون کمک کنه.
من: یکی از اینا؟
به لیلی نگاه کردم که برگشته بود پیش بقیه.
×××××( کایلا ):
_ خوش اومدید بانوی من ... مثل همیشه فوق العاده به نظر میرسید.
دستی به لباس سورمه ایم که توی انتخاب کردنش برای امشب وسواس به خرج داده بودم کشیدم.
_ لطفا بنشینید ... پرنس کانر این میز رو به افتخار حضور شما حاضر کردن.
به غذاهای روی میز نگاه کردم ... خدای من ... چه قدر خوش رنگ و خوشمزه به نظر میرسن ... غذاهای روی میز به اندازه ای بود که ده نفر رو سیر کنه.
کانر ... همه ی اینا رو برای من آماده کرده؟
_ معذرت میخوام بانوی من.
برگشتم سمتش که تعظیمی کرد.
_ متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم که عالیجناب یکم دیر میکنن ... گفتن که شما شامتون رو به تعویق نندازید ... گفتن که خودشون رو به سرعت میرسونن.
یکم حالم گرفته شد.
من: متوجهم.( دو ساعت بعد ):
ناراحت و غمگین به غذاهای سرد شده ی رو به روم خیره بودم.
نمیفهمم ... چرا انقدر دیر کرده؟ یعنی به خاطر اینه که خیلی مشتاق بودم؟ شاید ... نظرش عوض شده.
_ بازم شراب میخواید بانوی من؟
من: شراب رو ولش کن ... بگو ببینم ... کی تو رو فرستاد اینجا تا برای من پیام بیاری؟
یکم هول کرد.
_ عالیجناب بانوی من.
من: عالیجناب؟ جدا؟ تا اونجایی که میدونم میا تنها خدمتکاریه که پرنس برای رسوندن پیام هاشون به من بهش اعتماد میکنه.
_ پرنسس ... من ...
میا: پرنس نفرستادنش بانوی من.
من: البته ... پس کی فرستادتت؟
×××××_ پرنسس لطفاً یکم آروم تر.
_ بانوی من شما نمیتونید همینطوری یهویی وارد جلسه با فرستاده ها بشید.
من: فرستاده های سلطنتی ... این آدما از صبح اینجان ... از اون موقع تا حالا دارن دقیقا راجع به چی با همسرم انقدر طولانی صحبت میکنن؟ اگه راجع به تور سلطنتیه چرا دارن مستقیم با خود پرنس صحبت میکنن؟
لعنتی ... باید میدونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسست.
با شنیدن فریاد کانر ترسیده سر جام وایستادم.
کانر: سگ های گستاخ.
از لای در بهش نگاه کردم که دستاشو محکم روی میز کوبید و به شدت عصبی بود.
کانر: چطور جرعت میکنید پا توی قصر من بذارید و اینطوری صحبت کنید؟ بهتره به فرماندتون بگید مراقب حرف زدنش باشه.
_ عالیجناب لطفا صداتون رو پایین بیارید ... ما فقط فرستاده های وفادار شماییم ... ما فقط داریم پیغام فرماندمون رو راجع به تور سلطنتی به شما میرسونیم ... همونطور که میدونید اعضای ما خیلی کارها برای خدمت به شما کردن ... اونا ازدواج شما با یه اژدهای بیگانه رو قبول کردن و پذیرفتن ... درسته پرنسس ملکه ی آینده ی این سرزمینه ... اما تا الان چه کاری برای اعضای ما انجام دادن؟ فقط فرستادن مقداری غذا و مایحتاج؟ اینا برای ما کافی نیست ... اگه ولیعهدی در کار بود اون موقع شاید میتونستن موقعیتشون رو تثبیت کنن ... در تورهای سلطنتی عالیجناب همیشه قدم روی چشم ما دارن ... اما ... متاسفانه منطقه های شمالی حضور پرنسس رو نخواهند پذیرفت.
احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد و یخ زده به کانر خیره شدم.لباس کایلا
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone