۵۷.فداکار

89 12 4
                                    

#پارت_پنجاه_و_هفتم 💫
_ مراسم رو ... ادامه بدید.
من: شاهد باشید؟ عقلتون رو از دست دادید؟ اصلا شرم ندارید؟ چطور به خودتون جرعت میدید که یه همچین چیزی رو بخواید؟ اگه عمو اینجا بود هیچ وقت به یه همچین چیزی رضایت نمی‌داد ... شما چطور روتون میشه شاهد خصوصی ترین شب زندگی دونفر باشید؟
پیرزن: لرد مارکس الان فقط عموی شماست ... توی این قضیه منم که دستور میدم ... این قرارداد از اول یه چیز عمومی بوده ... اگه اژدهای سرخ عهد بسته که شما رو عروس خودش می‌کنه ... ما باید شاهدش باشیم.
خواستم جوابش رو بدم که کانر دستش رو انداخت دور شونم و منو به خودش چسبوند.
کانر: خودت رو ناراحت نکن ارشد ... بعدشم ... کدوم مردی از یه همچین زیبایی میگذره ... مخصوصا اگه یه اژدها باشه.
سرخ شدم و آروم به پهلوش ضربه زدم که اونم شونم رو فشار داد.
کانر: به نظرم بهتره شرایط پرنسس رو درک کنید ... به عنوان یه زن شما باید متوجه شرم پرنسس باشید ... طبیعیه که نخواد شب عروسیش رو با کسی شریک بشه.
چیزی نگفت و فقط نگامون کرد.
کانر: البته که این تنها دلیلی نیست که ازتون می‌خوام یکم بهمون حریم خصوصی بدید ... یه اژدها گرایش های شدید و وحشیانه ی خودش رو داره ولی دوتا اژدها ... نمیتونم تضمین کنم بعدش چه اتفاقی میفته.
نگاهی به من انداخت که از شدت خجالت رنگ لبو شده بودم.
وای خدا ... یکی جلوی دهن اینو بگیره ... بدتر از اون من ... با هر کلمه ای که از دهنش در میاد هی چیزایی که میگه رو تو ذهنم تصور میکنم.
کانر: بهتون توصیه میکنم وقتی اون خوی وحشی گرمون توی رابطه بالا میگیره اینجا نباشید.
پیرزن: حرفات من رو نمیترسونه اژدها ... وقتی پای قرارداد وسطه شرم هیچ معنایی نداره ... این رسمه.
دیگه کفرم رو در آورده زنیکه ی خشک رو اعصاب.
من: این غلطه ... شاید عموی من توی این زمینه کاری از دستش بر نیاد اما از دست من به عنوان ملکه ی آینده بر میاد ... اگه دلت میخواد بازم برای موندن اینجا تو شب عروسیم اصرار کن ... اما مطمئن باش ... وقتی که زمانش برسه هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم که مقامت و هرچی که داری رو ازت بگیرم.
کانر دستی به شونم کشید تا آرومم کنه.
کانر: آروم تر عزیزم.
پیرمرد: ام عالیجناب ... شاید من بتونم یه توافقی ایجاد کنم.
رفت سمت اون پیرزن و توی گوشش چیزی گفت که اونم نفسش رو بیرون داد و خیله خبی گفت و رفتن بیرون و در رو بستن.
به همین راحتی؟ خب از اول همین کارو میکردی دیگه پیرمرد.
نفسم رو راحت دادم بیرون که کانر با حرفش بهم ضد حال زد.
کانر: اینا رفتنی نیستن.
دستش رو از رو شونم برداشت و سمت تخت رفت.
کانر: اگه لازم باشه تمام شب رو پشت این در میشینن ... متنفرم از اینکه درباره ی این قضیه توی قصر شایعه پراکنی بشه ولی الان واقعا خستم.
یهو رداش رو درآورد و بدون هیچ لباسی و فقط یه باندپیچی که دور کتفش بود روی تخت دراز کشید.
من: داری چیکار میکنی؟
کانر: مشخص نیست؟ می‌خوام بخوابم.
من: چی؟ نمیشه که همینجوری بری بخوابی.
شیطون نگام کرد.
کانر: چرا؟ نکنه ترجیح میدی به جای خوابیدن اون لباس خوشگل رو تو تنت پاره کنم هان؟ خودت هم می‌دونی که اون زیر چیزی جز باند پیدا نمیشه ... شرمنده ... حتی برای انجام دادن این کارم خیلی خستم.
با حرص نگاش کردم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم و خونش رو نریزم.
فقط بلده آدم رو حرص بده.
روی تخت نشستم و به زمین خیره شدم.
من: نمی‌فهمم ... من هرکاری که بهم گفته شده بود رو انجام دادم ... خونم رو ترک کردم ... زندگیم رو به خطر انداختم تا مردم سرزمینم آسوده باشن ... چرا هیچکس نمی‌بینه که من دارم همه ی تلاشم رو میکنم ... دیگه باید چیکار براشون بکنم تا بفهمن.
نفس عمیقی کشیدم و ملافه ی تخت رو توی مشتم گرفتم.
من: کانر ... می‌دونم که یه مرد چه توقعاتی توی شب عروسیش داره ... ولی من ...
یهو چیزی پرت شد رو کلم.
من: هی ...
از رو سرم برداشتمش که دیدم لباس کانره.
از رو تخت پایین اومد و رو به روم وایستاد.
کانر: فکر کنم اون شرابی که خوردیم داره مستت می‌کنه.
متعجب نگاش کردم.
کانر: برام مهم نیست اون پیرزن عجوزه چی میگه و چی میخواد ... تو هیچ چیزی بهشون بدهکار نیستی ... تو کسی هستی که داری فداکاری میکنی ... بعدشم ... دیگه از اینکه همه از کارام و رفتارام خبر داشته باشن خسته شدم ... هیچ کس حق نداره بدونه توی این اتاق چه خبره ... تنها چیزی که ازت می‌خوام اینه که ... به هیچ چیز فکر نکنی و فقط کنارم استراحت کنی.
لبخندی به درک و شعورش زدم و برای اینکه جو رو عوض کنم سر شوخی رو باز کردم.
من: ولی اون موقع که تو اتاق بودن اینو نمیگفتید عالیجناب ... چیشد؟ شما که نمیتونستید از این زیبایی بگذرید.
خبیث نگام کرد و یهو صورتش رو آورد جلو که لبخندم محو شد.
کانر: میبینم که خودت هم تنت میخاره پرنسس.
آب دهنم رو قورت دارم.
غلط کردم ... این اصلا شوخی سرش نمیشه.
آروم دستمو روی سینش گذاشتم و هولش دادم عقب و گلوم رو صاف کردم.
نگاهی به اطرافش کرد و صورتش رو تو هم کشید.
کانر: نگاه کن چی به سر این اتاق آوردن ... فکر کنم تمام گل و شمع های کشور رو ریختن توی این اتاق.
به تایید حرفش سر تکون دادم که فکری به ذهنم رسید.
خبیثانه نگاش کردم.
من: می‌دونی که میتونیم تغییر دکوراسیون بدیم نه؟
نگاهی بهم کرد و وقتی حالت چشمام رو دید انگار فهمید دارم به چی فکر میکنم.
×××××

_ آهههه عالیجناب ...
میزی که وسط اتاق بود رو برعکس کرد که ظرفای روش افتادن و با صدای بدی شکستن.
من: آهههه عالیجناب ... عالیههه.
صورتم از انزجار رفت توهم.
کانر: آههه پرنسس ... فوق العاده ای.
دوباره ظرف ها رو روی زمین انداخت و شکوندشون.
من: آهههه ... کانر سریع تر.
حس میکردم کمرم از عرق خیس شده.
خدایا نگاه کن آدم رو مجبور میکنی چه کارایی انجام بده.
من: عالیجناب ... خیلی قوی ای ... سریعتر لطفا.
با نشستن دست کانر روی شونم حرفم رو خوردم و معذب و خجالت زده نگاش کردم.
دستشو روی دماغش گذاشت.
کانر: هیییش.
آروم لای در رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم.
کانر: خب؟ چیشد؟ رفتن؟
من: صبر کن ببینم.
ارشد ها با لبخند رضایتی روی لبشون انگار که مطمئن شدن که ما داریم یه کارایی میکنیم با خدمتکارا از سالن رفتن بیرون.
من: رفتن.
کانر: اوووف ... خداروشکر ... فکر کردم حالا حالاها قصد رفتن ندارن.
برگشتم سمتش و یکم نگاش کردم.
یهو انگار ... احساساتم فوران کرد.
بهش نزدیک شدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم و سرمو به گردنش تکیه دادم.
من: ممنونم.
چیزی نگفت و حتی دستاشو دورم ننداخت.
داشتم از کارم پشیمون میشدم که یهو دستاشو بالا آورد و بازوهام رو گرفت و از خودش جدام کرد.

Violet Where stories live. Discover now