#پارت_سی_و_یکم 💫
جیمز: عجب روزی بود امروز ... از یه طرف کانر ... از یه طرف آرسن ... از یه طرف این مردک سایرس ... هیچ وقت فکر نمیکردم مردی مثل اون ریاست ارتش سرخ رو به عهده داشته باشه ... از اون طرف آرسن ... اون احمق باید یه توضیح درست و حسابی بهمون بده.
من: اصلا نمیفهمم ... چطور تونست انقدر یهویی بره؟
جیمز: بالاخره میفهمیم ... نزدیک محوطه ی قصر اصلی ایم ... خودتون میرید یا همراهیتون کنم؟
من: من برم؟ مگه نمیخواستیم بریم پیش آرسن؟ اون زخمی شده ... باید بریم ببینیم حالش چطوره.
جیمز: دقیقا میخوام همین کارو کنم.
من: تنهایی میخوای بری؟ ولی ...
جیمز: کایلا ... اصلا دوست ندارم این رفتار رو داشته باشم ولی ... فکر میکنم فعلا دور و بر آرسن نباشی بهتره ... به محض اینکه از حالش باخبر شم به تو هم میگم ... مطمئن باش ...
بعد هم خیلی سریع ازم دور شد.
نفسم رو بیرون دادم که با صدای پشت سرم برگشتم.
کیت: کایلا ... اینجایی دختر ... بالاخره تونستی اسبت رو بگیری؟
بهم نزدیک شد و رو به روم وایستاد.
کیت: صبر کن ببینم ... کانر کجاست؟ گفت که میاد دنبال تو.
چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم.
کیت: کایلا ... چیشده؟
من: سایرس ...
با شنیدن اسمش چشماش گرد شد و نگران نگام کرد.
×××××
( آرسن )_ بیا سرباز ... این پماد رو هر چند وقت یه بار روی زخمات بزن ... ای بابا ... فکر نکنم این مقدار برای این همه زخم کافی باشه ... این دستت باشه تا برم یکم دیگه درست کنم.
من: ممنونم دکتر.
به زخمام نگاه کردم که با صدای پایی سرمو بلند کردم.
من: کاپیتان ...
جیمز: پیش خودت چه فکری کردی؟
من: جیمز اصلا حال و حوصله ی بحث کردن ندارم ... مسائل مهم تری هست که باید نگرانشون باشیم.
جیمز: بهت گفتم خودت رو جمع و جور کنی ... اون وقت تو ارتش سرخ چیکار میکردی؟ سعی داری این قرارداد رو بهم بزنی؟
من: تو متوجه نیستی ...
با صدای خنده ای حرفمو نصفه ول کردم.
_ شما دوتا از ارتش نیلگونید؟ یه لحظه فکر کردم دارم دعوای دوتا پسر بچه رو نگاه میکنم.
با دیدن لیلی کلافه چشمامو چرخوندم.
جیمز: تو دیگه کی هستی؟
لیلی: مارشال اعظم منو فرستاده اینجا تا مراقب دوستت باشم ... باید به خودش افتخار کنه که مارشال اون رو برای مبارزه انتخاب کرده ... به هر حال ... انقدر عصبی نباش ... این فقط یه مبارزه ی دوستانه بود ...
جیمز: اگه فقط یه مبارزه ی دوستانه بود انقدر زخمی نمیشد ... برو به اون مارشال دورگه بگو که از سربازای من فاصله بگیره.
من: جیمز ... میخوام همینو بهت بگم ... سایرس کسی نیست که همینطوری بخوایم نادیدش بگیریم ... تمام امروز رو داشتم با سربازا مبارزه میکردم ... همشون یه جور آموزش دیده بودن و حمله هاشون قابل پیش بینی بود ... اما اون ... یه چیزی درباره ی مدل جنگیدنش عجیب بود ... هرجوری حمله میکردم از پسم برمیومد ... انگار که میدونست حرکت بعدیم چیه ...
چیزی نگفت و نگاهش رو روی لیلی کشید.
لیلی: چیه؟ شما دو تا خون آبی به چی دارید نگاه میکنید؟ عموی من مشهور ترین و بهترین ژنرالیه که این پادشاهی به عمرش دیده ...
من: عموی تو یه سرباز دورگه ست ... اما با این حال هیچ کس بدون رسوایی نمیتونه بهش نزدیک شه.
دست به سینه شد و رفت سمت در خروج.
لیلی: هرجور دلت میخواد فکر کن ... من کارهای مهم تری برای انجام دادن دارم.
خودمو بهش رسوندم و دستمو روی ستون گذاشتم تا نتونه بره.
من: بیا اوضاع رو از اینی که هست سخت تر نکنیم.
اخم کرد و نگام کرد.
من: سایرس ... کیه؟
×××××
( کایلا )کیت: اون یه هیولاست ... اما سالها پیش یه دوست بود ... اون همیشه یه آدم باهوش و زرنگ و متخصص تو کارش بود ... با توجه به پیروزی های بیشمارش بهش لقب مارشال اعظم رو دادن ... از وقتی مادرم مریض شد ... همه ی کار ها رو به اون میسپارد ... کانر اون موقع خیلی بچه بود و نمیتونست مسئولیت به این بزرگی رو قبول کنه ... به همین خاطر مادرم به سایرس اعتماد کرد و ازش خواست تا وقتی که جنگ تموم میشه کنترل اوضاع رو به دست بگیره ... اما خیلی نگذشته بود که اوضاع عوض شد ... وزرا با آدمایی که دوستای خود سایرس بودن و بدون هیچ سوالی دستوراتش رو انجام میدادن عوض شدن ... هر دستوری که میداد برای کنترل کردن کانر بود ... نمیذاشت هیچ تصمیمی رو بدون مشورت با خودش بگیره و همیشه دخالت میکرد.
من: حتما تحمل کردن این اوضاع برای کانر خیلی سخت بوده.
کیت: همینطوره ... ولی حداقل الان یه نفر رو با قدرت کافی داره تا جایگاهش رو بهش برگردونه ... اون تورو داره.
دستمو که روی میز گذاشته بودم توی دستش گرفت.
کیت: خواهش میکنم کایلا ... ازت میخوام که بهش کمک کنی.
من: حتما این کارو میکنم کیت ... تا جایی که بتونم حتما این کارو میکنم.
×××××
( کانر )بازم صدای شاهین ... اما اینبار نزدیک تر ...
به سمتمون اومد و روی دست سایرس نشست.
من: گفتی میخوای حرف بزنی ... من اونقدری وقت ندارم که همینطوری تو سکوت تلفش کنم ... اگه حرفی داری بزن اگه نه ...
سایرس: بیماری اعلاحضرت بدتر شده نه؟
چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم.
سایرس: این یعنی آره؟ حداقل خوبیش اینه که این قضیه به خوبی مدیریت شده و کسی خبردار نشده ... اگه دشمنا بفهمن خطر بیشتری تهدیدشون میکنه.
من: چه قدر دیگه میخوای منو نسبت به سرزمین نیلگون تحریک کنی؟
سایرس: من فقط نگرانم عالیجناب ... واقعا فکر میکنی میتونی به اون دختر اعتماد کنی؟ باید اعتراف کنم که مهارت خوبی در متقاعد کردن مردم داره ... ولی من به شخصه فکر میکردم که شما باهوش تر از این حرفا باشید ... میتونم از روی تجربم بهتون بگم که ... این خاندان نیلگون قابل ...
من: اعتماد نیستن؟ به خاطر همین ژنرال هات بدون اطلاع من کشیدنش توی جلسه؟ به خاطر همین لیلی رو فرستادی اینجا تا جاسوسیمون رو بکنه؟
چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
من: هر وقت زمانش برسه اونقدری بهش اعتماد میکنم که در کنارم حکومت کنه.
سایرس: بذار یه چیزی درباره ی اعتماد کردن بهت بگم پرنس کانر ... این شاهین رو نگاه کن ... این شاهین به من اعتماد داره ... این منقار میتونه در عرض چند ثانیه گوشتت رو تیکه پاره کنه ... اما با این حال تو دستای من آرومه ... به راحتی میتونه وقتایی که آزاده به خونش برگرده اما با این حال برمیگرده پیش من ... برام شکار میکنه ... بهم اعتماد داره ... چرا؟ چون نمیدونه من بودم که از خونش و آشیونش جداش کردم ... نمیدونه که ... من چی ازش دزدیدم ... متاسفانه تو موقعیت تو ... اژدها خیلی قابل مقایسه با شاهین نیست.
عقب گرد و ازم فاصله گرفت.
سایرس: کایلا باهوشه ... دیر یا زود قطعات این پازل رو کنار هم میذاره ... امیدوارم وقتی این اتفاق میفته آماده باشی ... برای وقتی که در مقابلت قرار میگیره.
YOU ARE READING
Violet
Roman d'amourهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone