#پارت_نود_و_یکم 💫
کانر: من اینجام کایلا.
دستمو به سنگا گرفتم و سعی کردم خودمو بکشم بالا.
من: کانر ...
با حس خیس شدن لباسم به پایین نگاه کردم.
آبی از بین سنگا جاری شده بود و بدنم رو خیس کرده بود.
شاید ... شاید بتونم این آب رو تبدیل به یخ کنم و به کمکش برم بالا.
آره ... باید بتونم ... به خاطر تمام کسایی که اینجا به خاطر من گیر افتادن.
دیگه نمیذارم کسی به خاطر من آسیب ببینه.
_ چرا؟
با شنیدن صدای اژدهای خودم چشمامو با کلافگی بستم.
_ چرا میخوای به این آدمای خودخواه کمک کنی؟ با اون همه کمکی که بهشون کردی بهت پشت کردن و تنهات گذاشتن ... فقط به خاطر اینکه حقیقت رو بهشون گفتی ... فکر میکنی وقتی نجاتشون بدی با روی باز ازت استقبال میکنن؟
من: برام مهم نیست ... این وظیفه ی ماست که از این مردم محافظت کنیم اژدهای بزرگ ... لطفاً ... قدرتت رو بهم بده.
_ قبلا هم بهت گفتم که من نمیتونم سرزمینم رو ترک کنم ... مهم نیست چه قدر شرایط حساس باشه.
من: من نیاز ندارم تبدیل شم ... لطفاً ... تو تنها کسی هستی که میتونی کمکم کنی.
_ تو نمیتونی از قدرت هات اونطوری که توی خوابت استفاده کردی استفاده کنی ... خودت گفتی ما هردو انعکاسی از یک چیز مشابهیم ... چه اتفاقی میفته اگه یکی از ما روحش لکه دار بشه؟ این تو بودی که خواستی قدرت های من محدود بشن ... فقط هم برای نجات دادن اون اژدهای سرخ.
من: اژدهای سرخ؟ اما تو ... سعی کردی که اونو بکشی.
_ اگه میخوای این قدرت رو برای خودت استفاده کنی باید بخوای که آزادش کنی.
چشمامو بستم و دستامو روی سنگا فشار دادم و آبی که جاری بود رو به یخ تبدیل کردم.
آرسن: کایلا صبر کن.
سنگ ها رو به سمت جلو هل دادم و با تمام توانم همه ی قدرتی رو که داشتم با دادی رها کردم که باعث شکسته شدن سد سنگی و پرت شدنش شد.
×××××
( آرسن ):بعد از اینکه به سربازا و لیلی کمک کردم به سمت کایلا دویدم اما چشمام چیزی رو که میدیدن رو باور نمیکردن.
کایلا دوتا دستاش رو روی سنگ هایی که راه ورودی رو بسته بودن گذاشته بود و نور آبی نیلگونی دورش رو گرفته بود و از پشتش انگار ... دم اژدها بیرون اومده بود.
مثل یه تصور بود ...
یهو صدای بدی اومد و سنگ ها به سمتم پرتاب شد و دیگه نفهمیدم چیشد.
×××××
( کایلا ):با حس خیس شدن صورتم و کشیده شدن دستی روش به زور چشمامو باز کردم.
کانر: کایلا ... لطفاً ... چشماتو باز کن.
پلک زدم تا دیدم واضح شه.
کانر: کایلا ... یه چیزی بگو.
من: کانر ...
انگار فقط دیدنش کافی بود تا بزنم زیر گریه.
نشستم و خودمو انداختم تو بغلش و گردنش رو سفت گرفتم.
کانر: خداروشکر حالت خوبه ... فکر کردم دیگه نمیبینمت.
من: تو بودی ... تو منو نجات دادی ... میدونستم اون صدای توعه.
دستشو روی کمرم کشید و روی سرمو بوسید.
من: فقط کاش میتونستم ...
_ بهوش اومد؟
از بغل کانر بیرون اومدم و به پشتم نگاه کردم و دیدم که سایرس رو زمین نشسته و لیلی رو تو بغلش گرفته.
سایرس: لیلی ... چشمات رو باز کن ... صدامو میشنوی؟
لیلی آروم چشماشو باز کرد و آروم سرشو تکون داد.
کانر بلند شد و دست منم گرفت و بلندم کرد.
_ زنده باد اژدهاها.
_ زنده باد اژدهاها.
کانر: کی این سربازا رو از اون تو نجات داده؟
من: نمیدونم ... ولی خوشحالم حالشون خوبه.
یهو چشمم به جیمز خورد که روی زمین و جلوی چیزی نشسته بود.
من: جیمز ... چیزی شده؟
به سمتش رفتم و پشتش وایستادم.
جیمز: متاسفم ...
کنار کشید و با چیزی که دیدم حس کردم قلبم از حرکت وایستاد.
آرسن ...
YOU ARE READING
Violet
Lãng mạnهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone