#پارت_صد_بیست_نهم 💫
( کیت ):
منو رو دوشش انداخت که سر و ته شدم و ماسکم از صورتم افتاد.
من: مرتیکه ی کثیف ... بذارم زمین ... چطور جرعت میکنی دستای کثیفت رو بهم بزنی.
_ صداتو ببر.
کوبیدم تو کمرش.
من: ولم کنننن.
_ وای ... خفش کنید.
گذاشتم زمین و با پارچه ای دهنمو بست و کنار بقیه ی دخترا انداختم.
_ این یکی زیادی چموشه ... به نظرت میخرنش؟
_ راستشو بخوای از سماجتش خوشم میاد ... اما بالاخره اینم رام میشه.
تقلا کردم که پارچه از روی دهنم اومد پایین.
من: حرومزاده های عوضی ... استخوناتونو با دندونام خرد میکنم.
_ خانم حالتون خوبه؟ اون مردا واقعا بی رحمن ... صدمه دیدی؟
من: نگران نباشید دخترا ... اینا فقط بخشی از نقشست ... نقشه ی فرار.
با تعجب نگام کردن.
من: درست شنیدید ... من اینجام تا کمکتون کنم.
_ به نظرتون سرش محکم ضربه خورده؟
_ بیچاره ... توهم زده.
_ حتی نمیفهمه چی به سرش اومده.
_ اصلا میدونه الان کجاست؟
خدای من ... اینا فکر کردن من دیوونم.
یهو صدایی توجهمو جلب کرد.
_ هی تو اینجا چه غلطی میکنی؟
_ اوه متاسفم ... من معمولا اینطور جاها نمیام.
خدای من ... این صدای ... جیمز ...
×××××( جیمز ):
من: من ... دنبال خوراکی های فستیوال میگشتم.
_ اوه ... بستگی داره چه خوراکی ای مد نظرت باشه ... راه رو کاملا اشتباه اومدی پسر ... باید این راه رو مستقیم بری و بعد ...
نذاشتم ادامه بده و مشت محکمی توی صورتش کوبیدم.
من: الان بهت میگم چه خوراکی ای میخوام موش کثیف.
_ حرومزاده.
به پشت برگشتم که یکیشون چاقو به دست بهم حمله کرد که سریع جاخالی دادم و با لگد توی کمرش زدم که خورد به در همون اتاقی که کیت رو برده بودن توش و در شکست و پرت شد داخل اتاق.
سریع دویدم تو اتاق و به کیت و دخترا نگاه کردم.
من: کیت ... همگی حالشون خوبه؟
کیت دوید سمتم و پرید تو بغلم.
کیت: کاپیتان من.
_ این قهرمان دوست پسر توعه؟
_ خیلی جذابه.
_ کاش منم یه همچین مرد جذابی داشتم که نجاتم بده.
به کیت نگاه کردم که اخم کرده بود و منو سفت چسبیده بود انگار میخواستن بدزدنم.
یهو از پشتم صدای دویدن اومد.
_ اینجا چه خبره؟ تو اینجا چه غلطی میکنی؟
یهو همه ی دخترا پشت من جمع شدن و بهم چسبیدن.
_ هی ... این مرد داره همه ی دخترا رو برای خودش برمیداره.
_ باید جلوشو بگیریم.
یهو کیت رفت جلوشون.
کیت: اون کسی نیست که باید نگرانش باشید ... تنها کسی که باید نگرانش باشید ... منم.
×××××( کایلا ):
_ اینجا چه خبره؟
اون مرد رو پرت کردم جلوی پای رفیقاش.
_ رییس ... چه بلایی سرش اومده؟
من: نگران نباشید ... فقط یه گوشمالی کوچولو دادمش.
_ هرزه ... تقاصش رو پس میدی.
دوتایی بهم حمله کردن.
من: خیلی هم مطمئن نباش.
تیغمو سمتشون پرت کردم و زخمیشون کردم و روی زمین افتادن.
_ احمقا ... دارین چه غلطی میکنین؟ اون فقط یه دختر بچه ی ...
حضور کانر رو تو شکل اژدهایی پشت سرم حس کردم ... با توجه به تاریک بودن محیط مطمئن بودم که چشمای زردش تو تاریکی برق میزنه و همین باعث وحشتشون شده.
به سمتشون رفت و دورشون پیچید.
×××××همشون جلوی پاهامون افتاده بودن.
من: یه بار دیگه بگید بزدلا ... تکرار کنید.
همشون هماهنگ و با ترس و لرز شروع کردن.
_ ق...قسم میخوریم ... ت...تا وقتی که زنده ایم ... هیچ زن و بچه ای رو ندزدیم.
لبخندی زدم ... کانر و کیت حسابی از خجالتشون در اومده بودن و ترسونده بودنشون.
کانر: هی تو ... تو تنها کسی هستی که ماسک گروه افعی سیاه رو داری ... ربطت به اونا چیه؟ میخواستید این دخترا رو کجا ببرید؟
_ خواهش میکنم بهم رحم کنید ... من فقط یه مقام پایین تو اون گروهم ... از اتفاقاتی که بین بالا دستی ها میفته خبر ندارم ... من برای زیر گروهشون کار میکنم ... یه چایخونه تو شمال شرق ... ماموریت من این بود که چند تا دختر برای کار تا اونجا ببرم ... قسم میخورم خودم به هیچ کدومشون دست نزدم.
من: فکر میکنی این بهونه ی خوبی برای بلاهایی که سر اون دخترا آوردیه؟
یهو سربازای قصر با سرعت به سمتمون اومدن اما خبر نداشتن که ما زودتر از اونا اینجا بودیم.
_ عالیجناب ... شما اینجا چیکار میکنید؟
کانر: چه عجب ... بالاخره اومدید.
_ قربان چند تا گزارش مبنی بر اینکه تعداد زیادی دختر جوون تو فستیوال گم شدن به دستمون رسید ... خداروشکر که شما قبل از ما رسیدین.
کانر: این مردا به گروه افعی سیاه مربوطن ... همین الان همشون رو دستگیر کنید ... اگه فکر فرار به سرشون زد من و پرنسس شخصا بهشون رسیدگی میکنیم.
_ اطاعت قربان.
یهو اون دختر از بین جمعیت پدرش رو دید و به سمتش دوید.
_ پدر ...
همدیگه رو بغل کردن.
_ خدایا شکرت که سالمی ... فکر کردم دیگه هیچ وقت نمی بینمت.
_ منم همینطور ... اما حق با تو بود ... اون دو نفر که ماسک داشتن پرنس و پرنسس بودن.
من: شما ما رو شناخته بودید؟
_ یه حدسایی زده بودیم.
_ از لطفتون خیلی ممنونیم ... چطور میتونیم براتون جبران کنیم؟
کانر: راستش ... فکر کنم بهتره بقیه ی روز رو توی فستیوال خوش بگذرونیم.
کیت: درسته ... هنوز کلی خوراکی هست که باید بخوریم.
کانر بهم لبخند زد و تبدیل شد.
من و کیت و جیمز هم پشتش سوار شدیم.
من: ممنون میشم اگه به کسی راجع به ما نگید.
_ قول میدم بانوی من.
من: ممنونم.
براشون دست تکون دادیم و حرکت کردیم.
×××××( ملکه ):
_ فسیتوال به خوبی داره برگزار میشه بانوی من ... این خوراکی ها مخصوص یادبود پدرتون هستش.
من: عالیه ... بقیش رو هم بفرست برای فرزندانم و پرنسس.
یکی از خدمتکارا بهم نزدیک شد و تو گوشم یه چیزایی گفت که شوکه داد زدم.
من: اونا چیکار کردنننن؟
YOU ARE READING
Violet
Romansaهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone