#پارت_سی_و_ششم 💫
_ بجنبید ... از این طرف ... نمیتونه خیلی دور شده باشه.
با درد و نفس نفس به مجسمه ی اژدهای پشت سرم تکیه دادم و بازوم رو فشار دادم.
من: تبدیل شو ... تبدیل شو لعنتی ... زود باش.
چشمامو رو هم فشار دادم که اشکام سرازیر شد.
من: لطفا ... تبدیل شو.
دستمو از روی بازوم برداشتم و نگاش کردم که از خون قرمز شده بود.
چه قدر بی عرضم ... من هیچیم مثل مادرم نیست ... مثل اون قوی نیستم ... حتی نمیتونم برای نجات جونم تبدیل شم.
من همه رو ناامید کردم ... مادرم ... مردمم ... همه ی کسایی که زندگیشون رو به خطر انداختن تا منو نجات بدن.
نباید اینطوری بشه ... من باید قوی باشم ... باید به خاطر اونا هم که شده سرپاشم.
پارچه ی قرمزی که کانر بهم داده بود رو از رو شونم برداشتم و دور زخمم پیچیدمش و سفت بستمش که از درد یه لحظه نفسم بند اومد.
آخ خدا ...
کف دستمو روی مجسمه گذاشتم و به زور بلند شدم.
راه افتادم که یهو صدای همون مردا رو شنیدم.
_ اینجا رو ببین ... رد خون ... زودباش ... باید همینجاها باشه.
لعنتی ... الان پیدام میکنن.
رفتم پشت درختا و پام رو روی پایین لباسم گذاشتم و از بالا کشیدمش تا پاره شه.
_ پیداش کنید احمقا.
اوووف ... بالاخره پاره شد.
جوری گذاشتمش که تو چشمشون باشه و نتونن پیدام کنن.
رفتم پشت درختا و قایم شدم.
یهو نگاهم به جلوی پام و سنگ بزرگی خورد.
با یه دست بلندش کردم و منتظر شدم.
_ اونجا رو ...
شمشیرش رو بالا برد و آروم رفت سمت اون درختی که لباسم رو پشتش گذاشته بودم.
فرز و سریع رفت پشت درخت و خواست شمشیرش رو بیاره پایین که دید من نیستم.
_ دختره ی ... گولمون زد.
آروم رفتم پشتش و سنگ رو بردم بالا و کوبیدم تو سرش که دادی زد و افتاد.
نکنه ... بمیره؟
_ صدای چی بود؟
لعنتی ... یکی دوتا نیستن که.
سنگ رو انداختم و شروع کردم به دویدن.
_ اوناهاش ... دوباره داره در میره.
بازومو توی دستم گرفتم و به دویدن ادامه دادم.
نباید وایستم ... مهم نیست چی بشه ... مهم نیست چه قدر درد داشته باشم ... باید خودمو نجات بدم.
همینطوری داشتم میدویدم که یهو دوتا از اون مردا از جلوم در اومدن.
وحشت زده خواستم وایستم که پام لیز خورد و افتادم روی زمین.
سرمو بلند کردم و پر درد نگاشون کردم.
سرمو برگردوندم که دیدم اوناییم که دنبالم بودن رسیدن و پشتم وایستادن.
_ پس منتظر چی هستید؟ کارش رو تموم کنید.
_ چه عجله ایه؟ دیگه تو چنگمونه ... نمیتونه جایی بره ... در ضمن ... همیشه که نمیتونی اژدهای نیلگون رو تو این وضعیت ببینی.
سمتم اومد و شمشیرش رو سمتم آورد که چشمامو بستم.
سردی و خیسی شمشیرش رو روی قفسه ی سینم حس کردم.
با نوک شمشیرش یقه ی پیرهنم رو کنار زد.
_ چه قدر لذت بخشه ... دیدن پرنسس توی این وضعیت.
بهم نزدیک شد و صورتش رو مقابل صورتم گرفت ولی سرم رو بلند نکردم.
_ خب ... کجا بودیم پرنسس؟
سرم رو بلند کردم و با حس عجیبی توی چشمام و بغل شقیقم نگاش کردم.
انعکاس تصویر خودم رو توی قسمتی از ماسکش دیدم.
خدای من ... چشمام ... رنگ آبی چشمام از هر وقت دیگه ای روشن تر و تیز تر شده بود و دور چشمام پولک های آبی آسمونی براق دیده میشد.
من: برو عقب خوک کثیف ... دهنت بوی گند میده.
متعجب از این حرف خودم اخمم شل شد.
من ... من این حرف رو نزدم ... این ...
یهو دور همه ی مجسمه ها رو نور آبی ای گرفت و شروع به تکون خوردن کردن.
_ مجسمه ها ... چه خبر شده؟
حس درد عجیبی توی تمام بدنم پیچید ... حال عجیبی داشتم ... انگار همه ی اعضای بدنم داشت بهم میپیچید.
_ احمقا ... داره تبدیل میشه.
×××××
( آرسن ):جیمز: بجنبید ... از اینور ...
من: صبر کن ... نگاه کنید.
همه وایستادن و خیره شدن به نور آبی زیادی که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد.
چه خبره ...
نورش به حدی زیاد بود که داشت کورم میکرد.
جیمز: اون دیگه چیه ...
یهو چیزی به ذهنم رسید.
من: کایلا ...
باد شدیدی دورمون پیچید و کانر تو فرم اژدهاش بالای سرمون وایستاد و به نور رو به رو خیره شد.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone