#پارت_یازدهم 💫
میا: بانوی من چیزی هست که نیاز داشته باشید؟
من: میا نگران نباش ... تو و بقیه ی دخترا میتونید برید بخوابید ... من حالم خوبه ... باور کنید.
میا: هرجور راحتید بانوی من.
یکی از خدمتکارا بازوی آرسن رو توی دستش گرفت و کشید.
_ تو هم بیا بریم گروهبان ... حتما کاپیتان عصبی میشه اگه بفهمه پستت رو ترک کردی.
آرسن معذب خنده ی کوتاهی کرد و دستش رو عقب کشید.
آرسن: حتما ... شما برید من یه دقیقه دیگه میام.
دخترا از اتاق رفتن بیرون و من و آرسن تنها شدیم.
آرسن: خب رفتن ... حالا بهم بگو ببینم چی شده؟
من: قبلا هم گفتم ... فقط یه خواب بد دیدم.
آرسن: منظورم این نبود ... وقتی از اتاق کانر اومدی بیرون کاملا بهم ریخته بودی. چیکارت کرده بود؟
من: هیچی ... باهم حرف زدیم و اون ... یکم زور و بازوش رو به رخم کشید و ...
آرسن: زور و بازوش رو به رخت کشید؟ اون حروم زاده ... نباید باهاش تنهات میذاشتم ... اون هولت داد تو آب مگه نه؟
من: نه ... تقصیر خودم بود که فکر میکردم به همین زودی و راحتی میتونم همه چیز رو درست کنم ... من تحریکش کردم ... ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم ... اونم اینکه به هیچ کدوم از اطرافیانش اعتماد نداره.
بهش نزدیک شدم و دستمو روی شونش گذاشتم.
من: آرسن ... من مطمئنم که پرنس قصد آسیب زدن به منو نداره ... با این حال ... میخوام ازت تشکر کنم که همیشه نگران و مراقبم بودی ... نمیتونم بگم که این کارت چه قدر برام ارزشمنده.
حس کردم هول کرده و صورتش قرمز شده.
سریع پشتش رو بهم کرد و رفت سمت در.
آرسن: اهم ... خیله خب ... اگه چیزی لازم داشتی من بیرونم.
من: به این زودی میری؟
آرسن: خدمتکارا خوب بلدن شایعه درست کنن ... درست نیست که این وقت شب با یه مرد تو اتاق تنها باشی.
سرجاش وایستاد و سرش رو یکم خم کرد سمتم.
آرسن: قبل از اینکه برم ... چیزی هست که بخوای؟
من: نه ممنون.
×××××
چه قدر احمق بودم که ازش بخوام بمونه ... حق با اونه ... نمیتونم به خاطر احساسات خودم اونو هم تو خطر بندازم.
خوابم نمیبرد برای همین از اتاقم رفتم بیرون و شروع کردم به قدم زدن تو سالن ها.
ذهنم پر از افکار مختلف بود و همین نمیذاشت که بخوابم.
من مردم سرزمینم رو داشتم ... خانوادم رو داشتم ... دوستام رو داشتم ... حتی کانر رو داشتم ... ولی چرا ... انقدر احساس تنهایی میکردم.
به ستون کنارم تکیه دادم و اشکام روی صورتم جاری شد.
کنار همون ستون روی زمین نشستم و دستامو روی صورتم گذاشتم.
با حس کتی روی شونم سرم رو بلند کردم.
آرسن: که حالت خوبه آره؟ واقعا که دروغگوی افتضاحی هستی.
من: تو مگه نرفتی؟
آرسن: نمیرم تا وقتی توی این حالی ... حالا میخوای بهم بگی چی ناراحتت کرده؟
من: یه نگاه بهم بکن آرسن ... من هیچیم مثل مادرم نیست ... من قوی نیستم ... حتی هنوز نمیتونم تبدیل به اژدها بشم ... ولی با این حال ... همش وانمود میکنم که همه چیز مرتبه ... نمیتونم با هیچ کس صادق باشم ... نه با خانوادم ... نه با کانر ... نه حتی با تو.
آرسن: کایلا ... تو برای قوی بودن نیازی به دوتا دندون تیز نداری ... تو قوی ترین دختری هستی که تا حالا دیدم ... دختری که به خاطر سرزمینش از خودش گذشت تا زن یه مرد خشن بشه.
دستش رو روی موهام کشید و با محبت نگام کرد.
آرسن: تو یه ملکه ی فوق العاده میشی ... مطمئنم.
دماغم رو کشیدم بالا و اشکام رو پاک کردم.
من: ممنونم آرسن ...
آرسن: خب حالا بگو ببینم ... اون چی بود گفتی؟ که باهام صادق نیستی؟
من: خب ... اون ... راستش ... میخواستم همیشه این موضوع رو مثل یه راز پیش خودم نگه دارم ولی ... دیگه نمیتونم.
سرمو روی سینش گذاشتم و دستمو کنار سرم.
من: آرسن ... من ... دوست دارم.
حس کردم نفساش سنگین شد.
آرسن: میدونم ...
متعجب سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.
من: میدونی؟ چطوری؟
آرسن: مشخص بود ... ولی ... متاسفم ... نمیتونم بگم منم همین حس رو بهت دارم ... نمیدونم انتظار داری چی بگم ولی مطمئنم که باهم نبودنمون برای جفتمون بهتره ... متاسفم اگه کاری کردم که اشتباه برداشت کنی.
دستمو روی صورتش گذاشتم و مثل مسخ شده ها صورتم رو بردم جلو.
آرسن: کایلا ... چیکار داری میکنی ... ما نمیتونیم ...
لبامو روی گونش گذاشتم که با برخورد لبام با پوست گرمش انگار تازه به خودم اومدم و یهو خودم رو عقب کشیدم ... وای خدا من ... من داشتم چیکار میکردم ...
این عملا یه تجاوز بود ... من چم شده ...
آرسن: کایلا ...
من: آرسن ... من ... خیلی متاسفم ... من ... نمیدونم تازگی چم شده.
دستامو به صورتم گرفتم و دوباره اشکتم روی صورتم جاری شدن.
دستامو از روی صورتم برداشت و دو طرف صورتمو گرفت.
من: متاسفم.
آرسن: نکن ... معذرت خواهی نکن.
با چشمای اشکیم که مطمئن بودم الان بیشتر از هر وقت دیگه ای آبی شده به چشماش زل زدم.
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک تر کرد و سرشو به سرم نزدیک کرد.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone