#پارت_شصت_و_نهم 💫
( کیت ):_ بانوی من چیکار میکنید؟ بانویی مثل شما نباید همچین کار ناشایستی انجام بده.
ای خدا ... چه قدر حرف میزنه.
پشت ستون وایستاده بودم و داشتم جیمز رو دید میزدم.
جوری که به زیر دستاش دستور میداد خیلی جذابش کرده بود.
_ بانوی من فردا برنامه ی کاری خیلی شلوغی دارید باید استراحت کنید.
من: به اندازه ی کافی استراحت کردم.
کایلا: کیت؟
با شنیدن صدای کایلا هول کردم و مضطرب برگشتم سمتش.
من: کایلا عزیزم ... ترسوندیم.
کایلا: همه چیز مرتبه کیت؟
من: البته.
چشمم خورد به طومارهای توی دستش و برای اینکه حواسش رو پرت کنم گفتم: کانر ازت خواسته همه ی اینا رو بخونی؟
من: آره ... اما فکر کنم به کمک خودش هم نیاز دارم ... فکر نکنم بتونم همه ی چیزایی که این تو نوشته شده رو متوجه بشم ... امیدوارم کانر بتونه کمکم کنه.
من: هوم ... بهونه ی خوبیه برای دیدنش.
گونه هاش سرخ شد و بهم چشم غره رفت.
کایلا: چی؟ کیت من فقط دارم سعی میکنم درباره ی قدرت هام اطلاعات به دست بیارم.
خنده ای کردم و آروم به شونش ضربه زدم.
من: باشه عزیزم.
_ پرنسس؟
با شنیدن صدای جیمز انگار سنگ کوب کردم.
سریع برگشتم سمتش.
کایلا: جیمز ... از گشت برمیگردی؟ هنوزم اتفاقی که صبح افتاد رو باور نکردم ... خیلی خوشحالم که تو و بقیه اینجا موندید ... میدونم کانر برای روز اول یکم بهتون سخت گرفته ... اخلاقش رو که میدونی.
جیمز: میدونم بانوی من ... من روزای سخت تری هم داشتم ... این که چیزی نیست.
به من نگاه کرد و تو چشمام زل زد.
جیمز: ارزشش رو داره.
حس کردم از خجالت و ذوق سرخ شدم.
کایلا گلوش رو صاف کردم و از جلوی من و جیمز رد شد.
کایلا: خوشحالم که دارید با شرایط اینجا کنار میاید ... راستی آرسن چرا پیشت نیست؟ فکر کردم باهم از گشت برمیگردید.
جیمز مردد به کایلا نگاه کرد.
کایلا که پشتش به ما بود وقتی جوابی از جیمز دریافت نکرد برگشت و بهش نگاه کرد.
کایلا: جیمز؟
×××××
( کانر ):من: خیلی عجیبه نه گروهبان؟ ما الان چند وقته که باهم آشنا شدیم اما خیلی کم همدیگه رو میشناسیم ... از اونجایی که شما قراره اینجا بمونید و همیشه همدیگه رو ببینیم به نظرم بهتره که همدیگه رو بهتر بشناسیم.
بهش نگاه کردم که دیدم به زمین خیرست.
من: وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن.
با اخم سرش رو بلند کرد و بهم زل زد.
آرسن: مایلید روی پاهام زانو بزنم و باهاتون صحبت کنم عالیجناب؟
پوزخندی بهش زدم.
من: نیازی به این کارا نیست.
اخم کردم و خیلی جدی و خشن بهش خیره شدم و رخ به رخش وایستادم.
من: حق با کاپیتان بود ... تو این شرایط هر چی نیرو بیشتر باشه امنیت هم بیشتره ... اما ... چیزی که از همه برام مهم تره کایلاعه ... دوست ندارم احساس تنهایی کنه و دوست دارم چهره های آشنا اطرافش باشن ... نمیخوام در برابرش بی رحم باشم ... اما نمیخوامم کسی سد راهم باشه ... نذار از تصمیمم پشیمون بشم.
آرسن: چی باعث شده که این حرف رو بزنید سرورم؟
من: تفاوت بین تو و کاپیتان کاملا واضحه ... کاپیتان جایگاهش رو میدونه ... میدونه سرباز بودن یعنی چی ... اما نمیتونم همین نظر رو درباره ی تو داشته باشم ... بگو ببینم ... کدوم سربازی وقتی باید کاری که وظیفه رو انجام بده تردید میکنه؟ البته ... این وظیفت نبود که باعث شد تردید کنی ... فکر اینکه من کایلا رو دارم باعث شد که تردید کنی ... فکر کردی نمیفهمم؟ دوستای بچگی؟ همین؟ این تمام حسیه که شما دونفر بهم دارید؟ انقدر بهم نزدیک هستید که تمام راز هاش رو میدونی ... جوری که نگاش میکنی ... تو عاشقشی ... نمیتونم تصور کنم دیدن کسی که دوسش داری در کنار یکی دیگه چطوریه ... تو میتونستی امروز اینجا رو ترک کنی اما نکردی ... چرا؟
آرسن: من آماده ی رفتن بودم ... درسته ... من به پرنسس بیشتر از هر کس دیگه ای که میشناسم اهمیت میدم ... فکر میکردم رفتن از اینجا باعث میشه که فراموشش کنم اما ... مهم نیست که من چه حسی داشته باشم ... اون تو رو انتخاب کرده ... کایلا بهت اعتماد داره ... من و بقیه ی سربازا اینجا موندیم تا از امنیت پرنسس مطمئن بشیم.
من: امنیتش؟ پس چرا نذاشتی این کار رو کاپیتانتون انجام بده؟ اون نشون داده که مرد خیلی لایق تریه ... از اولش میدونستم که قصدت مثل بقیه ی سربازا نیست.
با خشم بهش نزدیک تر شدم.
این مرد به کایلا حس داشت و کایلا هم نسبت بهش بی حس نبود و این منو عصبی میکرد.
من: واقعا فکر میکنی من به پرنسس صدمه میزنم اونم وقتی که خودم کسی بودم که نجاتش دادم؟
آرسن: من اینو نگفتم ... فقط دارم میگم ممکنه دستای دیگه ای هم در کار باشه ... انقدر خودخواهی که فقط حرف خودت رو قبول داری؟ یا انقدر شکاکی که نمیتونی به هیچکس اعتماد کنی؟
من: مواظب حرف زدنت باش.
آرسن: چرا تمرکزت رو روی سایرس نمیذاری؟ اون حتی از قبل اینکه تو به دنیا بیای چشمش به سلطنت اژدهاها بوده.
متعجب نگاش کردم.
من: چی گفتی؟
یقش رو گرفتم و محکم کوبیدمش به ستون که چشماش رو با درد بست.
میتونستم حس کنم که پولک های روی صورتم نمایان شده و برق میزنه.
من: اون حرومزاده چی بهت گفته؟
چیزی نگفت که محکم تر به ستون فشارش دادم و تو صورتش داد زدم.
من: جواب بده لعنتی.
با شنیدن صدای در از زیر چشم پشت سرم رو نگاه کردم و با دیدن کایلا یقه ی آرسن رو ول کردم.
کایلا: گروهبان ... عالیجناب؟ صدای داد شنیدم ... همه چی مرتبه؟
آرسن: همه چی مرتبه ... فقط داشتم به عالیجناب گزارش گشت رو میدادم.
برگشت سمت من.
آرسن: اگه دیگه با من کاری ندارید مرخص میشم.
تعظیمی کرد و سمت در رفت و به کایلا هم تعظیم کرد.
کایلا با نگاهش تا بیرون بدرقش کرد که باعث شد حسادت بدی تو وجودم بشینه.
برگشت سمت من و نگران نگام کرد.
کایلا: حالت خوبه کانر؟ اتفاقی افتاده؟
وقتی دید من جواب نمیدم نگران تر شد.
کایلا: باهام حرف بزن ... لطفاً.
بهش نزدیک شدم و دستمو روی شونش گذاشتم.
من: چیزی نشده که بخوای خودت رو ناراحت کنی ... فقط روی خوندن این طومار ها تمرکز کن.
کایلا: راستش به خاطر همین اومده بودم ... میتونی کمکم کنی؟
من: حتما.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone